پروانگی
پروانگی
در باغ كنار پنجره
روزها منتظر چيده شدن
در دلش مي گذرد او هر روز
باز هم مثل گذشته هاي دور
كاش مي شد كه هنوز
به چشم رهگذران ، ديده شدن
كودكي گذشت از آن نزديكي
" اين گل كه پژمرده شده
نيست خرم ، نيست شاداب
بي گمان ، غمگين و افسرده شده
نه قشنگ است و نه خوش بو
به چه كار آيدم اين گل
اين گلِ بي رنگ و بي رو"
گفت كودك اين حديث كودكانه
غافل از گل ، غافل از دل مردگي
غافل از طعم غليظ مردن و پژمردگي
يادش آمد گل ز ايام قديم
گفت من هم تازه بودم يك زمان
خوب صورت ، نيك سيما
من معطر بودم و خوش رايحه
رنگ من رنگ مليح ارغوان
تا كه من عاشق شدم
عاشق پروانه اي ، دردانه اي
عاشق چشم خمار نرگس مستانه اي
او كه خود پروانه بود
من ولي گشتم دچار عاشقي ، پروانگي
من شدم مجنون او
كار مجنون هم چه باشد جز جنون ، ديوانگي
عشق من يك عشق خوب و پاك بود
چه كنم اما اسير ريشه ام
ريشه من هم اسير خاك بود
او كه پروانه من بود ولي پر زد و رفت
هر چه خاكستر غم بود به دل
به سلامي ، به نگاهي همه بر هم زد و رفت
رخ من از آن زمان پژمرده شد
عطر من رفت از تنم با رفتنش
حس من مرد و دلم افسرده شد
حال بعد از آن همه دلدادگي
من فقط يك آرزو دارم به دل
بگذرد پروانه ام روزي ز باغ
باز ياد من بيفتد موسم پروانگي
باز هم اين دل فداي تو شود ، به سادگي