آلوچه های ترش
آلوچه های ترش
چشمانم را میگشایم دلم میخواد بسته بمونن شاید میخوام این حس خوب این خوشی تموم نشه مثل یه رویای خوب تو بیداری که امیدوارم قسمت شما هم بشه سرم رو روی زانوی مادربزرگ گذاشته ام و او مرا نوازش میکند قربون صدقه ام میرود که بیدار شوم بوی چایی تازه هوش از سر آدم میبرد پدربزرگ و مادربزرگ مهربانم در اتاق منتظر بیدار شدن نوه کوچک شان بودند بیدار شو عزیزم میخواهیم به باغچه برویم و تو کمکمان کنی به پدر و مادربزرگت که کارهای مزرعه را تمام کنیم ما دیگرپیر شده ایم خدا تورا برای اینکه دستمان را بگیری فرستاده پیاده به سوی باغچه میرویم بهشت کودکی من مسیر خاکی و سرسبز ما تا باغچه رویایی کودکی من بود و برای همیشه در خاطرم نقش بسته و خواهد بود یک خاطره شیرین یک آرزویی که براورده شد بعد آرزو و الان حسرت که دیگر آن باغچه نیست پدر بزرگ به رحمت خدا رفته و من دیگر بزرگ شده ام و دیگر حال و حوصله رفتن به آنجا را ندارم باغچه همان است ولی فرسته ها دیگر آنجا نیستند شاید با وجود آن فرشته های آسمانی آنجا بهشت بود من عادت به گریه کردن ندارم ولی در روز بد مرگ رویای کودکی ام پدر بزرگ عزیزم خیلی دلم گرفت بغضی که نمیشکست در روز دفن پدر بزرگ باورم نمیشد دنیا مسخره تر از همیشه بود و بی معنی دنیا تمام شد با تمام خوبی هاش یاد آلوچخ های سرخ و سیز و ترش باغچه پدر بزرگ هیچوقت از یادم نمیرود انگار که توی بهشت بوده ام لبخند واقعی سبز و آفتابی را از آنها یاد گرفتم وای که هوای آنجا عطر بهشت وزیبایی خوب آنجا یادم نمیرود تابستانهای بانسیم سرد و گاهی باران ملایم که دل آدم را خنک میکرد برق نبود ولی نعمت روشنایی همیشه بود فانوسی بود که تا صبح اتاق کوچک را روشنتر از روز میکرد خاطرهای خوب در خانه امن پدربزرگ و مادربزرگ خدا رحمتش کند و گناه نداشته اش را پای درختان سبز آلوچه و گیلاس باغچه اش بنویسد .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |