گاهی انقدر از یادم رفتم دلتنگ خودم میشم..... خودم اروم دستهام رو دور تنهاییم حلقه میکنم ...
بی منت...بی ترس...بی خواهش.....
دلتنگ خودم هستم ..... درغم روزگار گم شدم ...........
نه از اون چشمای زمردین شاد و ارام خبری هست ...............
نه از خنده عمیق و کودکانه .....
نه از اون دختر مغرور ...................
نه از آرزوهای رنگارنگ ....
دلتنگ داشته هام هستم .... دیگهی هیچی ندارم ......
گم شدم در غم روزگار .......
یک دسته موی سفید یادگار طوفان غم و نازکی روح من........
چشمانی خسته و زمردی گرد گرفته .....
اینبار هم برق میزند هر روز اما نه از شادی از تابش نور بر اشک که مثل شبنمی عاشقش شده ....
دلم گرفته .......
لعنتت به این بغض تا سرم خم میشه در جا هجوم میکنه .......
لعنت به این بغض.......
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |