اما ا زش خجا لت کشید م ... از ظهر که امد ه همش سعی میکنه که بگه به من ربطی ند ا ری..
حتی یکبار حرف اینده رو نزد و خیل ی کوتاه جواب مید اد ...
حتی بهش گفتم دلم براش خییلی تنگ بود جو ابم رو ندا د. ..
دوست هم ند ارم فکر کنه که من براش حرف میزنم تا بهش بگم ببین چقدر بهت نیاز دارم ..
کوتاه ح رف میزنه و کوتاه جواب میده ... وقتی اینطوی میکنه ازش خجالت میکشم ...
احساس میکنم که من رو از خودش دور میکنه ..
تازه چی بهش بگم ... بگم خو اه رم چه ببلاهایی که سرم نیاو رده ...
هنوز گلوم بغض کرد ه ..... نمیتو ونم بخوابم .. . خیلی به امیرم نیاز د ا رم اما ...........
از عصری حس کردم هر چی میگم فقط عصبی میشه ...
نمید وو نم ......... فقط ا الان احساس نا امنی و تنهایی زیادی میکنمم .. ..
احسساس بی کسیی میکنمم در ضمن ن اگر بازم این برادر م رو پر کنه دوباره اینهم شروع می کنه
و من تنها اا م .....
پدر خیلی بهت نیاز د ا ر ررم ..... دیگه نمیتو ووونم از امیر م چیزی بخو اام حس میکنم دی گه
دوستم ند ا رره ... ازش خجالت میککش شم .......
دلم میخو ا ست سرم رو ............. هیچی ..............