41
41
کادوی نسیم اومد. تولدش .. :) مامان میگه برم تولدش ! ولی من .. واقعا حوصلشو ندارم ! :))) واقعا نمیتونم ! خستم .. خیلی خستم! یهو یه لحظه عمق فاجعه میاد تو ذهنمو میخوام بمیرم. میخوام از درد بمیرم ! میخوام چشمامو ببندم و دیگه این سوزش توی قلبمو حس نکنم .. دیگه اینجوری نفسم نگیره ! میخوام از بین برم . میخوام خودمو از بین ببرم .. واقعا تنها چیزی که الان میخوام همینه ! تولد ! :) دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم ! هیچکس .. هیچکسه هیچکس ! همش با خودم دوره میکنم که وقتی تونستم باهاش حرف بزنم چی بگم .. ولی بعد انگار هیچی ندارم که بگم ! هیچی ! بیاد الان رو به رو وایسته چی بگم ؟! چیزی مونده ؟! چیزی گذاشته واسه گفتن ؟! میخوام چی بگم ؟! دفاع کنم ؟! از اشتباه نکردم ؟! از دل شکستم ؟! از شخصیت خورد شدم ؟! از چی بگم ؟! کم گفتم ؟! بس نیست؟! فکر میکردم بس نیست. فکر میکردم چون دوسش دارم بس نیست ! ولی الان خستم .. حتی برای تلاش کردن خستم. ایندفه دیگه نمیتونم برم دست به دامن اون رامبد آشغال شم .. :) نمیتونم دویست خط بهش مسیج بدم .. فقط دوبار بهش زنگ زدم و هربار وقتی صدای "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد" شنیدم هم ناراحت شدم و هم نفس راحت کشیدم .. اگه میگفت " بله؟!" چی میخواستم بگم .. تازه اگه زنگ میخورد و میگفت بله ! :) یاد وقتایی که برمیداشت و میگفت " جانم (!) " میفتم! که یادم میرفت اصلا چیکار داشتم ! از خودم خجالت میکشمو نمیکشم .. اون چی ؟! فک نمیکنه چه فکری ممکنه دربارش بکنم ؟! :)))شاید واقعا باید فکری کنم و نمیکنم .. چرا هر بلایی سرم میاره باز بنظرم آدم بدی نیست؟! :) دارم دیوونه میشم .. :)