49
49
امتحان زیست خیلی خوب نبود. یعنی اصلا خوب نبود. ؟:) میخوام کنکورو چیکار کنم؟! نمیدونم ... هیچی نمیدونم. سه روزه قفسه سینم گرفته. مث همه موقع هایی که عصبی و استرسیم. ولی اینبار قطع نمیشه. همش هست.. مدام! مامان فکر میکنه برای امتحانه ولی ... خیلی وقت بود که گریم نمی گرفت ولی چند روزه مدام اشک تو چشمام جمع میشه. از خودم متنفرم. اعتماد به نفسمو ازم گرفته. غرورمو ... همه چیزو! دیشب فینال چمپیونزلیگ بود! خدا خدا میکردم اتلتیکو ببره که ناراحت شه ! چون میدونم انقدر بچست که .. :) یاده موقع هایی میفتادم که باهام کل کل میکرد و وقتی کم میاورد یا فحش میداد ، یا کاری که حرصمو درمیاورد میکرد :) یادم میاد پارسال که داشتم بازی فینال بارسا رو نگاه میکردم و بهم پی ام داد! اسکرین چتش با اون پسره آشغال که "آدم دوست دخترش انسانی باشه ولی بارسایی نباشه!" :) منم بهش گفتم "آدم تیمش از یوونتوس با کلی مصدوم نخوره!" :) با خنده ! به شوخی :) بعد چندمین یه شات بهم داد باز. که بش گفته بود عکس اون دختره .. رو بش بده چون پاکش کرده. یخ زدم :) جوابشو ندادم دیگه .. دلم میخواست بمیرم! بعدش دیگه هیچ وقت باهاش بحث نکردم .. هیچ وقت :) دیشب فقط میخواستم ببازن که ناراحت شه. میخواستم مطمئن باشم که ناراحت میشه. که بغض میکنه :) که حرف میخوره .. تمام مدت تو اتاق نشستمو و وقتی به خودم میام میبینم نیمساعته دارم با خودم پچ پچ میکنم. نه با خودم :) با اون .. باهاش دعوا میکنم. حرفای تودلمو میزنم. هزار جور موقعیت تو ذهنم ازش شکل میگیره که میدونم هیچ کدوم نمیشه! یجورایی مطمئنم دیگه هیچ وقت باهاش حرف نمیزنم. برخلاف همیشه نمیدونم چند وقت شده. انقدر مردم که حتی حوصله شمردنشونم ندارم. دلم شکسته. له شدم .. ازش متنفر هستمو نیستم. دلم میخوادش و نمیخواد. پارسا میگه بعد کنکور یه اس بهش بده ، اونم که همیشه بعد یه ماه خودشو میزنه به اون راهو خوب ج میده ... میگه دفعه اولشه مگه؟! میگه هزار بار اینکارو کرده .. ولی اون چ میدونه! چ اس ام اسی بهش بدم ؟! چی بگم ؟! مگه حرفی گذاشته واسه زدن. مگه چیزی مونده که بگم ؟! پوست کلفت شدم ... انقدر غرورمو شکستم که پوست کلفت شدم. که میتونم دوباره پیش قدم شم. اما چی بگم ؟! با چی شروع کنم ؟! "تو دیگه دختر خوبی شدی ..." حرفاشو که یادم میاد میخوام خودمو نابود کنم! از خودم بدم میاد. از ضعفم جلوش .. از اینکه میذارم ازم سوءاستفاده کنه .. از حرفایی که اون شب .. :) 3 صبح :) از اینکه سه روز قلب اون قضیه بهش گفتم دوسش دارم! متنفرم که گفتم ... بعد 4 ماه دوباره گفتم ! حرفمو خوردم ولی طبق معمول همیشه بزور مجبورم کرد بزنم. بگم ... چه احساس قدرتی می کنه! چقدر غرورشو حفظ میکنه. چقدر دوسم نداره :) چرا من دارم ... چرا من هنوز دارم. چرا نمیره. چرا از ذهنم نمیره ... از خاطراتم نمیره! از هیچ چا نمیره .. همه چیو یادم میاد. امروز تو حموم یاد تولدم افتادم . نشسته بودمو داشتم فکر میکردم ... به بهترین شبمون ! بهترین سپهری که میشناختم .. به همه اهمیتی که بهم داد :) به اینکه از اولش خندید که "امشب تو پرنسسی! هرچی تو بگیه !:دی" که خواست دعوام با پارسا رو یادم بره .. که گفت اگه بخوام میره و باهاش حرف میزنه .. اون صیغه 4 ماهه که یک هفته ازش نگذشته بود بهم زدیمم ماله همون شب بود ! :) من میخندیدم و میگفتم الکیه واسم رساله و فتوا پیدا میکرد :)))) من نمیخواستم .. من برام مهم نبود اما خودش خواست ! =) اول بهم گفت نمیخندی یچیزی بهت بگم؟! گفتم نه .. گفت من دوست دارم وقتی کاری میکنم محرم باشیم :))) منم قبول کردمو خوند =) من همش میخندیدم و اون ناراحت میشد که جدی نمیگیرم =) که هی میگفت نخند الان زن و شوهریم =))) چقدر کوتاه بود .. یک هفته بعد که تموم کردیم باطلش نکردیم .. 7 تا شاخه گل مهریه بود =) چقدر مسخره بازی درمیاوردم و اون خیلی جدی میگفت اگه مهریه نباشه صیغه باطله ! :) چقدر دوسش داشتم .. چقدر خوشحال بودم که انقدر دیوونست! چقدر .. دلم بغلشو میخواد. دلم مهربونیشو میخواد ... دلم میخوادش! با همه بدیاش دلم میخوادش ... دروغ که نمیتونم بگم ... دوسش دارم!