47
47
گاهی چیزایی رو تو خوب میبینم که واقعیتن. ینی یجورایی ادامه واقعیت زندگیمن ! چند روز پیش خواب دیدم بهش زنگ زدم .. گوشیش روشن بود .. با هر بوق دلم می لرزید ... حتی جوابم داد. صداش پیچید تو گوشم. واضح ! کاملا واضح ! دقیقا صدای خودش .. گفت «بله؟!» .. حرف زدم یا نزدم یادم نیس. سلام کردم ؟! فقط یادمه که گفت «مگه قرار نبود دیگه حرف نزنیم؟!» .. لحنش عصبانی نبود. معمولی بود. عادی بود. مثل همیشه که میخواد اذیتم کنه .. بغض کردم.. مث همیشه بازم :) اسمشو صدا کردم .. مثه همون موقع هایی که ادامو درمیاره "چییییییه!" یا "ّبللللله!" ولی خب از خواب بیدار شدم. نفهمیدم که باز اذیتم کرد یا نه ... همیشه ازین خوابا میبینم. حتی یبارم خواب دیدم که اجازه داد حرفامو تو چت بزنم و جوابش فقط یه "باشه:)" بوده ... خیلی بده که حتی یه خواب راحتم ندارم. که تو خوابمم انگار بیدارم. انگار همین بدبختیارو دارم. فقط یبار یه خواب دیدم. اونم تو 45 مین خواب بعد از ظهر ! خواب دیدم یجایی هستیم که مامان بابای منم هستن :) بعد من همش نگران بودم که بفهمن ما با همیم :) با هم بودیم .. ولی نکته فوق العادش این بود که بغل دستش نشسته بودم و بازوشو گرفته بود سرمو تکیه داده بودم بهش ، مدام بهش میگفتم نکنه بفهمن !!!! اونم بغلم میکرد .. "نه .. نترس!" .. وقتی پاشدم بغضم گرفت. چقدر بدبخت شدم. چقدر محتاج بغلش شدم ! چقدر دلتنگ دیدنش شدم ! چقدر با خودم حرف میزنم. فکر میکنم جلو دستم نشسته و باهاش حرف میزنم. انقدر میگم که بغضم میگیره ، اشکم درمیاد .. هق هق میشه ! ولی وقتی اشکم خشک میشه هنوز سینم سنگینه ! نمیدونم چرا دیگه گریه ام آرومم نمیکنه ! کاش همه اینا خواب بود. کاش وقتی بیدار میشدم چهارشنبه هفته پیش بود. کاش بهش دروغ میگفتم . کاش هراتفاقی می افتاد جز این ... خدایا ! داری به کشتنم میدی ! نشین و اینجوری مرگمو ببین ! نشینو اینجوری خراب شدن زندگیمو ببین ! خواهش میکنم ...