بهانه ی چهارم: حافظ
بهانه ی چهارم: حافظ
بهانه ی چهارمی که می خواهم برایش بنویسم، حافظ است. چند روزی هست که حافظ می خوانم.
مگر می شود یکی از ستارگان بزرگ درخشان را با یکی دیگر به قیاس گذاشت؟ غیرممکن است.
نمی دانم حافظ خواندن با این حال خراب کار درستی باشد یا نه. گمان می کنم خوب باشد. شاید حافظ بتواند حالم را خوب کند.
ذهن درگیرم ایده ها را جمع و جور نمی کند و داستان نمی سازد و همه اش در فکر همان وزنه ی سبکی است که دکتر انوشه می گفت ذهن را فلج می کند. ذهنم پر از حس بی حسی شده است. پر از خالی. می شود این روزها را گذراند و نور امید را دید؟
چقدر هم گاهی احساسی می شوم! شاید وضعیت انقدرها هم بد نیست و فقط من نیستم.
داستان "نمی شناسم" را بازنویسی کردم. خیلی بهتر از قبلی شد. با روح بیشتر و با کشش بیشتر و البته کوتاه تر.
یاد آن فکری می افتم که گاهی به ذهنم خطور می کند. همه جا می بینم و می خوانم که می گویند: من به ظاهر شادم و در باطن غمگین.
می شود این گونه بود؟ نمی دانم. خودم هم این ادعا را داشتم اما حالا شک می کنم. فکر می کنم نمی شود همزمان شاد و غمگین بود. حس می کنم کسی که غم دارد و به قول خودش ظاهرسازی می کند، در وافع ظاهرسازی نیست و در آن لحظه واقعاً شاد است و در تنهایی اش واقعاً غمگین.
سخن این پُست را با یک بیت، محصول حافظ خوانی این روزها، به پایان می برم:
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست