271.
271.
پیش نوشت. نمی دانم کدام روانشناس لاکتاب از خدا بی خبری یک جایی گفته بود برای اینکه نگرانی هایتان را رفع کنید بدترین حالت هر مشکلی را در نظر بگیرید و خودتان را برای آن وضعیت آماده کنید. به این ترتیب دیگر چیزی برای از دست دادن ندارید و با موقعیت فعلی تان بهتر کنار می آیید. این طوری بود که من در مواجهه با هر مشکلی که به سلامتی خودم و دیگران مربوط می شد یکراست میرفتم سر اصل مطلب و تا طرف را یا خودم را توی گور نمی کردم خیالم راحت نمی شد. امروز برای چندمین بار خودم را داخل این موقعیت قرار دادم و امروز را تبدیل کردم به بدترین روز زندگیم....
یک. چند وقتی است گوارشم اوضاع نا به سامانی دارد و انواع و اقسام هشدار ها را می دهد و من هی پشت گوش می اندازم که امروز می روم دکتر. فردا می روم. یک درد کهنه چند ساله دارم که یادگار روزهای نا به سامان کاری ام است قبل از همکار شدن با میم که گاهی سر و کله اش پیدا می شود و بعد از چند روز خود به خود محو می شود. اما این روزها این درد خفتم را چسبیده است و ول کن نیست. به همین خاطر درد بیشتر از آنکه خودم را اذیت کند دارد مغزم را می جود که ببر و من را نشان بده. شاید عیبی علتی کرده باشد بعد از این همه مدت. بالاخره لابلای گرفتاری هایم یک جای خالی باز می کنم و می روم. دکتر با اولین شرح حال، تشخیص می دهد که هیچ مشکلی نیست و برو ذهنت را آزاد کن. داروهایم را می نویسد داخل دفترچه و راهی ام می کند. اما من هنوز چسبیده ام به صندلی و می گویم اگر ممکن است برایم آندوسکوپی بنویسید ببینیم آن تو چه خبر است!!! بالاخره مجاب می شود و با اصرارهایم برگ دوم دفترچه را هم پر می کند.
دو. اوضاع را که بررسی می کنم می بینم هرکدام از اطرافیانم گرفتاری ای دارند برای خودشان و دلم نمی آید هیچ کدامشان را با خودم بکشم بیمارستان. تصمیم می گیریم در یک عملیات انتحاری جانفشانانه همه این بار سنگین را خودم تنهایی به دوش بکشم و هیچ کس را گرفتار گرفتاری هایم نکنم. صبح روز موعود هزار بازی در می آورم تا کسی نفهمد چه غلطی می خواهم بکنم و بالاخره از خانه می زنم بیرون. تنها کاری که می کنم این است که زنگ بزنم به پدر و ساعت و مکانم حضورم را اطلاع بدهم که اگر یک وقت بلایی به سرم آمد یا مثلا دل و روده ام دچار پارگی شد بیاید و من را جمع کند. سعی می کنم تمام فکرهای مثبت دنیا را بریزم تو مغزم تا این کار را تاب بیاورم. می دانم قرار است بی هوشم کنند و هیچ چیزی از این حرکت طاقت فرسا را متوجه نشوم. با همین حرفها خودم را آرام می کنم. بالاخره نوبتم می رسد و با چند نفر وارد اتاق انتظار می شویم. آنجا تنها کسی هستم که دارم دیگران را دلداری می دهم و مدام انرژی های مثبت ساطع می کنم تا آنها را و بیشتر خودم را آرام کنم مثلا!! سرانجام عملیات مذبور انجام می شود و بعد از یک ربع بی هوشی به هوش می آیم و پرستارها راهی ام می کنند. برگه بررسی آندو را که می گیرم با یافته های شگفت انگیز زیادی مواجه می شوم. تمام طول این لوله نیم متری پر شده از التهاب و قرمزی و زخم و ترک. دلم برای خودم می سوزد. دلم می خواهد از خودم عذرخواهی کنم برای تمام مصیبت هایی که سرش آورده ام. برای دلشوره ها و نگرانی های تمام زندگیم. برای همدردی هایی زیادی که با دیگران کردم و غصه هایی که با غصه هایشان خوردم. برای دغدغه های بی موردی که شبانه روز ذهنم را درگیر خودشان کرد و نتیجه اش شد همین هایی که ردیف شده اند در یک برگه....
با هزار مصیبت خودم را می رسانم به خانه و هنوز پرده از راز سر به مهرم برنمی دارم.
سه. هرچه به روزهای جواب نمونه برداری نزدیک می شوم دلشوره و اضطرابم بدتر می شود. دستور العمل آن روانشناس کذایی مدام در ذهنم می چرخد و خودم را برای هزاران درد و مرض آماده می کنم. درد معده ام هر روز اوج می گیرد و مضطرب ترم می کند. تمام قرصها بی اثرند و لابد اتفاق خاصی آن داخل در حال رخ دادن است که به درمان جواب نمی دهد. حالت تهوع و کابوس های شبانه هم هر روز به این دردها اضافه می شوند. نمی دانم راز مگویم را کجای دلم بگذارم. شانه هایم کم می آورند در برابر این حجم اتفاقات... ساعتی که می رسم به آزمایشگاه، سرب بسته اند به پاهایم. دلشوره انگار میپیچد داخل روده هایم و معده ام تبدیل به سنگ شده. مسئول آزمایشگاه برگه را که می گذارد روی پیشخوان، آن را در هوا می قاپم. جواب پر از اصطلاحات تخصصی و واژه های پزشکی است که فقط قسمت های negative را متوجه می شوم. اما یک واژه که آخرش "pathy" است تمام فکرم را مشغول می کند. یادم می افتد که در دانشگاه به ما گفته بودند پاتی به معنای بیماری است و معنای بدی دارد. دنیا روی سرم خراب می شود. نتیجه تمام ظن و گمان هایم در همین یک کلمه شوم خلاصه شده اند....
جواب را باید برای دکتر ببرم. اما این من نیستم که می روم. تکه هایی از من است که مثل یک روح سرگردان خیابان ها را بالا و پایین می رود. داخل تاکسی چسبیده ام به پنجره و چشم دوخته ام به تمام چیزهایی که آن بیرون از جلوی چشمهایم می گذرد. فرصت زیادی ندارم. می گویند از تشخیص این بیماری تا مرگ چند ماه بیشتر طول نمی کشد. همه چیز به نظرم شفاف تر و زیبا تر می رسند. چه قدر وقت دارم تا زیبایی های این دنیا را ببینم؟ باید کارهایم را اولویت بندی کنم. دیگر وقتی برای تلف کردن پای پروژه ها پژوهش ها نیست. می روم دنبال آرمان زندگی ام. ترجمه کتاب را هم باید تمام کنم. شاید خیلی ها به آن نیاز داشته باشند. تکلیف ده ها کتاب خریده و نخوانده چه می شود؟ مهم نیستند. الان وقت خواندن نیست. فقط باید دید و لذت برد. باید پول هایم را از حساب پس انداز بیرون بکشم و صرف گشت و گذار کنم. هنوز خیلی جاهای دیدنی مانده که سی سال حسرتشان را خورده ام... خانواده ام. دوستانم... چه می شود کرد. آدم باید با حقیقت روبرو شود. به "گ" اما نمی گویم. الان موقعیت مناسبی برای شنیدن این خبر نیست و باید آرامش داشته باشد. اموالم. یک سومشان را وصیت می کنم و بقیه را می بخشم به مادرم. بیچاره مادرم. با این همه درد و گرفتاری های خودش باید یک مصیبت عظیم را هم به دوش بکشد... توی مترو زل می زنم به مردم و سعی می کنم بغض ام را قورت بدهم. من فرقی با بقیه ندارم. تنها تفاوتمان این است که من می دانم چه قدر وقت دارم و آنها نمی دانند. همین... اشکهایم. نباید بریزند. با پشت دست پاکشان می کنم تا کسی نبیندشان. دلم برای خودم می سوزد..
چهار. داخل مطب نشسته ام و عنق منکسره ام. اسپاسم معده هنوز دست از سرم برنداشته و هرلحظه بدتر می شود. سرم در آستانه انفجار است و کم مانده خرخره منشی را بجوم که پرونده ام را گذاشته جزو لیست بین مریض ها. هر لحظه خودم را تصور می کنم که روبروی دکتر نشسته ام و دکتر در حال تشریح مراحل بعدی درمان است. اول جراحی می کنند یا شیمی درمانی؟ نمی دانم... منشی اسمم را که می خواند از جا کنده می شوم. نمی فهمم چطور خودم را می رسانم به اتاق. برگه ها را می گذارم روی میز و با صدای گرفته ای که انگار از ته چاه در می آید می گویم جواب آزمایشگاه را آورده ام. زل زده ام به دهان دکتر. بی معطلی می گوید هیچیت نیست... هیچی... نه مشکل خاصی. نه بدخیمی. نه تغییر حالتی... هیچ...
کلماتی که از دهان دکتر در می آید مثل آبی است که میریزد روی آتش وجودم. با تردید می پرسم آن کلمه ای که آخرش پاتی دارد چیست. می گوید چیز مهمی نیست. با ناباوری نگاه می کنم به دکتر و به عادت همیشه اشکهایم سرازیر می شوند و چوب حراج می زنند به آبرویم... نشسته ام جلوی یک دکتر غریبه و هق هق می کنم!!! دکتر با تعجب نگاهم می کند. در نگاهش می خوانم که به عقلم شک کرده است. داروهایم را عوض می کند و می گوید دیگر نیازی نیست به من مراجعه کنی. برو اعصابت را درمان کن!!!
پنج. از مطب می زنم بیرون. انگار یک تن بار از روی دوشم برداشته شده. به جای اینکه خوشحال باشم بقیه اشکهایم را راحت سرازیر می کنم. این احساس غریبه نیست برایم. اینکه هر بار دیوانه بازی کنم و زندگی را به خودم زهرمار و بعدش بنشینم به دیوانگی خودم تاسف بخورم. همچنان راه می روم و اشک می ریزم. بیشتر به حال خودم. به تجویز آن روانشناس. به تمام حماقت هایم که باعث می شوند لذت های زندگی ام را نفهمم... به این وسواس فکری که از دوران کارآموزی بیمارستان افتاد به جانم و دیگر رهایم نکرد... باید فکری به حال منِ دیوانه کنم... زندگی مجردی ام با خودم در آستانه فروپاشی است و اگر قدمی برندارم به یغما می روم... فردا روز دیگری باید باشد.
پ.ن. اینها را که می نوشتم یادم افتاد یک سند دیگری از دیوانگی هایم را 6 سال پیش در همین جا نوشته بودم. خواستم تاکید که چه مخلوق منحصر به فردی هستم!!!