270. یک روز
270. یک روز
یک روز خیلی خیلی معمولی از آخرین روزهای فروردین ماه که تصمیم گرفته ام چند تایی از کارهای عقب مانده را انجام بدهم.
چند ماهی است اوضاع کسب و کار خوب نیست و کفگیرها به ته دیگ خورده اند و اعصابم از صدای برخورد این کفگیرها خط خطی است. دست روی هر کاری که می گذارم به در بسته می خورد و نمی فهمم مشکل کار از کجاست. دوباره افتاده ام به جان این و آن و خرخره همه را می جوم. می شود گفت نقدینگی چند وقتی است دچار رکود شده و انجام گه گاهی کارهای پاره وقت چاله چوله ها را پر نمی کند. عملیات القای صبر و ایده آل گرایی و تجسم های مثبت کم کم دارند بی اثر می شوند و دو سه روزی است روی آورده ام به غرغر های همیشگی. توی مسیرم این غرغر ها قل قل می کنند توی مغزم تا اینکه می رسم به اولین مقصد. اتاقی که قرار است کارم را راه بیاندازد طبقه سوم یک ساختمان قدیمی است. اولین پله برقی را بالا می روم و به دومی هنوز نرسیده صدای جیغ های یک زن حواسم را پرت می کند. درست روی پله برقی بعدی یک زن مسن تعادلش را از دست داده و تیره پشتش با شتاب خورده لبه پله ها. حالا هم واژگون شده و با سرعت به سمت بالا می رود. دقت که می کنم نگاهم کشیده می شود چند پله بالاتر که زنی میان سال مویه می کند و دلواپس مادرش پیرش است. زن آنقدر درمانده و مستاصل است که حتی توان پایین آمدن و کمک به مادرش را ندارد و فقط عجز و لابه می کند که دیگران کمکش کند. در کسری از ثانیه به خودم می آیم. با شتاب خودم را می رسانم به آنها و قبل از اینکه سر پیرزن به پله بخوردم با دو دستم نگهش می دارم. دستهایم می لرزند و قدرت بلند کردنش را ندارم. فقط با تمام توانم سعی می کنم سر را کنترل کنم تا این چند ثانیه ابدی بگذرند و پله ها تمام شوند. به آخرین پله که می رسیم زیر بغل هایش را می گیرم و هدایتش می کنم روی سنگ های کف سالن. به خودم که می آیم می بینم بیست نفر دور و برمان هستند و تازه یکی از راه رسیده و بعد از فرود ما به مقصد، پله را خاموش کرده. جیغ های گوشخراش زن ادامه دارد و عصبی ام می کند. وجب به وجب مادرش را معاینه می کند که آسیبی نرسیده باشد به او. محکم بغلش می کند و سر تا پایش را غرق بوسه می کند. پیرزن اما آرام است. ذره ای آرامش و متانتش را از دست نداده و دارد دختر را که رنگش به گچ دیوار می ماند، آرام می کند و مدام تکرار می کند هیچ چیز نشده. هر دو حالشان دگرگون است و سرشان به کار خودشان و من را کلا نمی بینند.. کار من دیگر تمام است... به زور بغضم را قورت می دهم و سعی می کنم اشکهایم را نگه دارم. راه می افتم سمت پله برقی سوم... در راه مدام فکر می کنم اگر یک لحظه دیرتر رسیده بودم... اگر نمی توانستم سرش را نگه دارم که کوبیده شود روی پله ها.. اگر... حال _ من هم دست کمی از آنها ندارد. افکار و اوهام مدام توی مغزم مخلوط می شوند با هم. درد خودم را فراموش می کنم فکرم مانده پیش آن دو نفر.
یک ربعی معطل می شوم داخل اتاق و کارم تمام می شود. از پله های کلا خاموش شده ی ساختمان!!! که بر می گردم پایین دوباره صدای ناله های زن می ریزد توی مغزم. اوهام نیست. خود واقعی زن را می بینم که آب قند به دست نشسته و دارد یک ماجرای جگر سوز را برای اطرافیانش تعریف می کند و بقیه با چهره هایی در هم به نشان همدردی سر تکان می دهند برایش. پیرزن اما هنوز آرام است. دور میشوم از جمعیت و با کشیده شدنم سمت خروجی، صدای زن کم کم خفه می شود...
مقصد بعدی.... چند تایی زن و مرد هستیم که نشسته ایم روی صندلی های انتظار تا نوبتمان برسد. یک دختربچه چند ساله با ادبیات دست و پا شکسته اش شیرین زبانی می کند و دقیقه های طولانی انتظار کوتاه می شوند. مسئول پشت پیشخوان وسیله ای را می آورد و کاورش را می اندازد یک طرف. دختربچه نمی دانم از کجا حواسش جمع کاور می شود. با شتاب می دود پشت پیشخوان و از مسئول جوان می پرسد عمو اجازه دارم حباب هایش را بترکانم!!؟؟ جوان که انتظار مواجه شدن با چنین تقاضایی را نداشته نا خودآگاه لبخند عمیقی نقش می بندد روی صورتش . در برابر این درخواست نمی تواند امتناع کند و کاور را با کمال میل تحویل دخترک می دهد. به توصیه مادر تشکری نصفه و نیمه تحویل می دهد و می نشیند به ترکاندن حباب ها. همه مان با لذت محو اشتیاق دختر می شویم. مهر دختر می نشیند به دل همه و هر کدام از کارمندان چیزی تعارفش می کنند. از یکیشان یک شکلات می گیرد و تحویل مادر می دهد تا بازش کنند. وقتی می بیند شکلات سفید است معترض می شود و از خوردنش امتناع می کند. مادر از این سر اتاق داد می زند عمو شکلات قهوه ای اش را ندارید؟؟ پر رویی مادر و دختر توی ذوقم می زند!!!! بلافاصله نوبتم میرسد. کارم را انجام می دهم و بیرون می زنم.
در مسیر برگشت نشسته ام روی صندلی اتوبوس تا بلکه یکی بیاید و از این گرما خلاصمان کند. بعد از چند دقیقه بالاخره یکی می رسد . درهایش را که باز می کند می ماسم روی صندلی. جا برای ایستادن نیست و ترجیح می دهم با بعدی بروم. هنوز دارم جمعیت فشرده داخل را برآورد می کنم که نگاهم دوخته می شود به آشنایی که قاب گرفته شده در چارچوب در. بی معطلی کنده می شوم از روی صندلی و به هر ضرب و زوری خودم را میچپانم داخل جمعیت. یکی از همکارها و هم سرویسی های سه سال قبل است که دوستی های مختصری داشتیم با هم. بی نهایت خوشحال می شوم از دیدنش در اینجا و بعد از این همه وقت. تمام مسیر را با هم گپ می زنیم و معاشرت می کنیم. از کار حرف می زنیم و از احتمال استخدام و ثبت نام های جدید برای گزینش. تشکر می کنم و در مقصد پیاده می شوم. مطمئنم که قطعا زنگ نمی زنم حتی برای پرسیدن شرایط.
روز تمام می شود. من مانده ام و سه اتفاق. یکی بد یکی معمولی و یکی خوب. مشکلاتم را بالکل فراموش می کنم. نمی دانم چه حکمتی است هر وقت نق می زنم به جان خدا، همان موقع یک چیزهایی می گذارد توی کاسه ام که کلا منصرف می شوم از هر شکوه و گلایه. انگار یک جورهایی یادم می اندازد که هنوز چیزهایی هست که قیمتی تر و ارزشمند ترند..