267.
267.
مارال کار و راه روشنی نداشت. از گاهی که به چادرها پای گذاشته بود، می دید که چشمهای بیشتری نگاهش می کنند. در می یافت که بیگانه تر است. بی پشتوانه تر و بی همراه تر. دریغا روزهایی که بی دلبستگی بگذرند. دریغا بیگانگی. اما آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببرد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند. اما سرشت او چنین نیست. پیوند می یابد و می پیوندد. جذب می شود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست می زند. خود را به دیگری می سپرد. خود از آن او. او از آن خود. می خواهد، پس خواها دارد. خواها دارد پس می خواهد. هست، پس چنین است. مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد...
کلیدر. جلد 1
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |