262. نگران نباش
262. نگران نباش
این روزهای آخر استاد با کفش اسکی می رود روی اعصابمان و سوهان می کشد روی تک تک سلولهای مغزمان. تلفن را برمی دارم و عصبانیت هایم را به جای استاد خالی می کنم سر رفیق... هیچ کجای این داستان مقصر نیست. اما من دنبال یک گوش می گردم برای خالی کردن تمام باروت های انباشته شده در این روزهای آخری که تمامشان به جای خرید و گشت و گذار و خانه تکانی های هول هولی خلاصه شده در فصل های بی انتهای این طرح...!!
تلفن را که قطع می کنم سرزنش های مادر می افتد به جانم که رفیق چه گناهی دارد که باید تیربارش کنی این وسط!!؟؟ تلفن را بر می دارم و پیام عذرخواهی می فرستم که ببخشید پرمان گیر کرد به پر همدیگر. می گوید بد حرف نزدی.. عصبانی بودی و تصور می کنی عصبانی حرف زدی. هیچ به روی خودش نمی آورد. از بس گل است . می نویسم می ترسم این استاد بیاید وسط رفاقت بیست ساله مان... می نویسد نگران نباش. هیچ کس نمی تواند وسط رفاقمان قرار بگیرد.... ته ته دلم شیرین می شود.
دوباره بر می گردم به این بیست سال. بیست سالی که 10 سالش واقعی تر است.. بیست سالی که خیلی ها آمدند و رفتند.. اما رفیق ماند... پای تمام خوبی ها و بدی ها و کج خلقی ها..
آرزو می کنم یک روزی رفاقتمان بشود 40 ساله ...