12
12
داستان به اینجا رسید که تو خودت ، با دست های خودت، تورا از من گرفتی . همان که حدس میزدم . برو . برو چند مطلب پایین تر را بخوان . گفته بودم از تو و مرگ می ترسم . گفته بودم حتی تو از مرگ بدتری . دیدی راست گفتم ؟ داستان به اینجا رسید که همه گفتند باشد و تو گفتی نمیدانم . همه گفتند تو مال منی و تو گفتی نمیدانم. نو یک نفر را در دنیا بیشتر از من دوست داری . راست میگویی . این عشق های گنگ با هم جمع نمیشود . دل هم نمیکنی . دل نمیکنی . تو دل نمیکنی و به دوست داشتن من ادامه میدهی . میترسی به من برسی و مرا از دست بدهی ؟ یا عادت کرده ای ؟ چه خبر است توی دل تو ؟ چه در سر تو میگذرد ؟ نمیدانم .
امروز لم دادم روی مبل و به زندگی بی معنایم خندیدم . به عاشقی کردن هایم . به سکانس پرتقال پوست گرفتن و درخواست طلاق دادن . " چرا از من جدا نمیشوی ؟ "
هه
نارنگی بود . پرتقال نبود !
خندیدم . به سکانس تولدت مبارک ! به خداحافظی هزار باره ! من میگویم خداحافظ . تو میگویی برای تولدت چه دوست داری ؟ من میگویم نیستم . تو میگویی نمیشود تولدت را باشی ؟
مسخره ایم . من ، تو ، زندگی !
آخر عاطفه ام را ریختم دور . دلهره ام .دوست داشتنم را . گوشی ام را! سرم را باید شلوغ کنم . شلوغ شلوغ . تو اگر خواسستی باش. اگر خواستی نباش . مثل باقی آدم های زندگیم . اما دیگر فکر نکن که وسایل آن خانه که هر بار نامش را میبردی "مان" به آن اضافه میکردی ... را من قرار است بچینم .
قید گلدان های خانه را بزن . و آینه ها را .
دیگر ب من ربطی ندارد کسی مراقب درخواندن هایت باشد یا نه . یا اصلا چه فرقی میکند کتابخانه ی شخصی ما ... میزی برای نقاشی هم لازم نیست . خودت برای خودت چای بریز . کیک بپز . خودت خودت را دوست داشته باش . خودت برای خودت بمیر . ... من دیگر در این داستان عاشقانه نقشی ندارم .
هرچند ، تو هنوز داری محبت میکنی .
-برو!
-چشم
برو دیگر
- چشم
...
امروز لم دادم روی مبل و به زندگی بی معنایم خندیدم . به عاشقی کردن هایم . به سکانس پرتقال پوست گرفتن و درخواست طلاق دادن . " چرا از من جدا نمیشوی ؟ "
هه
نارنگی بود . پرتقال نبود !
خندیدم . به سکانس تولدت مبارک ! به خداحافظی هزار باره ! من میگویم خداحافظ . تو میگویی برای تولدت چه دوست داری ؟ من میگویم نیستم . تو میگویی نمیشود تولدت را باشی ؟
مسخره ایم . من ، تو ، زندگی !
آخر عاطفه ام را ریختم دور . دلهره ام .دوست داشتنم را . گوشی ام را! سرم را باید شلوغ کنم . شلوغ شلوغ . تو اگر خواسستی باش. اگر خواستی نباش . مثل باقی آدم های زندگیم . اما دیگر فکر نکن که وسایل آن خانه که هر بار نامش را میبردی "مان" به آن اضافه میکردی ... را من قرار است بچینم .
قید گلدان های خانه را بزن . و آینه ها را .
دیگر ب من ربطی ندارد کسی مراقب درخواندن هایت باشد یا نه . یا اصلا چه فرقی میکند کتابخانه ی شخصی ما ... میزی برای نقاشی هم لازم نیست . خودت برای خودت چای بریز . کیک بپز . خودت خودت را دوست داشته باش . خودت برای خودت بمیر . ... من دیگر در این داستان عاشقانه نقشی ندارم .
هرچند ، تو هنوز داری محبت میکنی .
-برو!
-چشم
برو دیگر
- چشم
...
منتظری اصرار کنم . دعوا کنیم تا بروی . اصرار نمی کنم . دعوا راه نمی اندازم . میخزم و آرام و آرام مچاله میشوم و کوچک ... آنقدر کوچک که یادت برود ... مرا ...
من تنها را ...
دیدی همه اش حرف ، حرف تو بود ؟
آمدنت
رفتنت ...
تو فقط ب من میگفتی چشم ...
همین
ندیدی ....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |