10
10
ایستاده بود پای ظرفشویی و زیر لب اواز میخواند . نه ازین آواز های در پیتی . ترانه اش را خودش گفته بود . قبل از من ، دلش که میگرفت میرفت توی راه پله ها مینشست . همینطوری از توی ذهنش ترانه میخواند . قشنگ هم میخواند . صدایش که میپیچید قشنگ تر هم میشد . بعضی غمگین . بعضی غمگین تر . به دوستانش هم داده بود .اصلا این حرف ها را هم دوستانش به من گفتند . میگفتند شب ها با این ترانه ها به خواب میروند .
صدای قاشق چنگال هارا دوست نداشتم . صدای ظرفهایی که بهم میخوردند و توی ظرفشویی جا میگرفتند . شر شر آب را هم دوست نداشتم . نمیگذاشتند صدایش را بشنوم . اگر هم میفهمید که به خواندنش گوش میدهم ساکت میشد . آنوقت فقط صدای قابلمه بشقاب میماند . . .
سرم را فرو میکردم توی کتاب و ادای خواندن را در می آوردم تا فکر کند حواسم نیست . تا خوب بخواند . آرام . غمگین . . .
نمیدانم
خانه ی ما راهرو نداشت
یا بعد از آمدن من دیگر دلگیر نشد
فقط میدانم دیگر ترانه ی جدیدی نخواند . . .
صدای قاشق چنگال هارا دوست نداشتم . صدای ظرفهایی که بهم میخوردند و توی ظرفشویی جا میگرفتند . شر شر آب را هم دوست نداشتم . نمیگذاشتند صدایش را بشنوم . اگر هم میفهمید که به خواندنش گوش میدهم ساکت میشد . آنوقت فقط صدای قابلمه بشقاب میماند . . .
سرم را فرو میکردم توی کتاب و ادای خواندن را در می آوردم تا فکر کند حواسم نیست . تا خوب بخواند . آرام . غمگین . . .
نمیدانم
خانه ی ما راهرو نداشت
یا بعد از آمدن من دیگر دلگیر نشد
فقط میدانم دیگر ترانه ی جدیدی نخواند . . .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |