8
8
باز دلهره ریخته ست توی دلم . هی می آیم خودم را راضی کنم که کسی نمیتواند تورا از من بگیرد . میبینم خودت میتوانی . به تو میگویم : میشود این دلهره را از من بگیری ؟ میگویی : باشه ! میگویم : با من نامهربان نشو . میگویی : باشه .میگویم از این باشه های خالی از عاطفه بدم می آید . جواب نمیدهی . دلهره ام بیشتر میشود . میترسم یک کلمه دیگر بگویم و سرم فریاد بزنی که خسته ای . که میخواهی بروی . که هیچ چیز هیچ وقت درست نمیشود . که دلم و دلت به هیچ خوش است . میترسم از تویی که تورا از من بگیرد . ساکت میشوم . گوشی را پرت میکنم کنار . نشسته ام پشت این کی برد و هق هق گریه میکنم . دارم به خدایی فکر میکنم که صدایم را میشنود و کاری برایم نمیکند . دارم به خدایی فکر میکنم که اشکم را میبیند و کاری برایم نمیکند . دارم به دعاهای از ته دلم فکر میکنم و تضرع های مسخره ام . دارم به عکس العمل فرشته ها بعد از شنیدن دعاهایم فکر میکنم . دارم به تو فکر میکنم . دارم به همه ی راه های به بن بست خورده فکر میکنم . دارم به هق هق های چند ساله فکر میکنم . به تنها صدایی که از این طبقه ی سوم لعنتی به هیچ کجا نمیرسد . به طبقه پایین نمیرود . به گوش بابا نمیرسد . به گوش تو نمیرسد . به گوش خدا ....
حس میکنم در کارتن عایق شده ای انداخته شده ام تا تمام عمر را گریه کنم. تا بمیرم . تا کسی نعش تنهایی ام را در همین کارتن در همین چهار دیواری چال کند .
این اتاق برای بی قراری های من خیلی کوچک است . این را وقتی فهمیدم که شبها از دلهره ... ده بار ..صد بار.. هزار بار .. راه میرفتم و اتاق را دور میزدم ...دور میزدم .دور میزدم ...
حس میکنم در کارتن عایق شده ای انداخته شده ام تا تمام عمر را گریه کنم. تا بمیرم . تا کسی نعش تنهایی ام را در همین کارتن در همین چهار دیواری چال کند .
این اتاق برای بی قراری های من خیلی کوچک است . این را وقتی فهمیدم که شبها از دلهره ... ده بار ..صد بار.. هزار بار .. راه میرفتم و اتاق را دور میزدم ...دور میزدم .دور میزدم ...
کاش با یک کلمه دلهره ام را میگرفتی . کاش میگفتی نترس . نمیروم . کاش مرا به این روز نمی انداختی .
خدا ...
این وب را میخوانی ؟
به این خانه می آیی؟
این دختر را میبینی ؟
....
کجایی ...
تمام شدم ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |