14
14
آن روز ها که افتاده بودم توی چاه بی پناهی ها ، مادرم ، انگار که تازه بخش بزرگی از تنهایی مرا کشف کرده باشد کارهایی میکرد که قبلا نمیکرد . شب که در اتاق را میبستم و سرم را روی بالش میگذاشتم دستگیره ی در را را آرام فشار میداد پایین . می آمد تو . توی همان تاریکی دست هایش را لای موهایم فرو میبرد و نوازشم میکرد . انگار که سهم بزرگی از عواطف مادرانه اش را در جایی از زمان جا گذاشته باشد . لنگار که من از 17 سالگی یکباره به نوزده رسیده باشم . مادرم مرا نوازش میکرد و میگفت : یادت هست رییس دفتر تبلیغات را؟ خانمی که به تو بیسکویت میداد وقتی برای درس میرفتم .
-یادم است
- همیشه میگفت مراقب دخترت باش . چشم هایش دلفریب است ...
- چشم هام ؟
- چشم هات .. .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |