شنبه 95/03/08
شنبه 95/03/08
فکر نمی کنم بشه برم تا ببینم خدا چی می خواد ....
5شنبه مجبور شدم اول وقت برم بانک کارمندای بانک رفته بودن صبحانه رییس خودش امد برای انجام کارام ... هنوز وامم جور نشده .... نمی دونم چرا پایان نامه ام تموم نمی کنم... خیلی فاصله افتاد ...5 شنبه به شدت عصبی بودم ...امیدوارم امروز حقوقامون بدن ... یعنی دعا می کنم که بدن ....این هفته به احتمال زیاد خواهرم و خواهر زادم بیان دلم براشون یه ذره شده ...ممنونم خدا جونم ....این کاکتوسایی که گرفتم برای روی میزم همه میگن رشد کرده ...یه شعری بود دیروز خوندم می خواستم بذارم اینجا اما یادم رفت کدوم شعر بود گمونم از نیما بود .....خدایا خسته ام از این همه ابراز احساسات که جمعا دو زار نمی ارزن خسته ام ... خدایا .... فقط تو میدونی پس هر کدوم از این احساسات چی و کدوم واقعیه وی هیچ کدوم به درد من نمی خوره ... وقتی جوابی نمیدم وقتی بی تفاوت رد میشم .... بی تفاوت که نیستم نمی تونم باشم سعی می کنم وانمود کنم ...خودم داغون میشم بعد هم کلی حرف و اتهام می شنوم که دلم سنگه ... لیاقت عشق ندارم که سختم ... که .... خدایا من چیم ،کجام ... چرا انقدر دنیای من با ابن آدما متفاوته ...........چرا انقدر تعاریفمون مختلفه .... خدایا .... تو می بینی درسته هیچی نمی گی اما میبینی ...کاش طرف من باشی....کاش باورام درسته باشه ..........که بخاطر این باورا .... بخاطر اینکه فکر کردم خدای مهربانم طرف این باوراست ....خدایا می دونم طرف صداقتی وقتی میدونم نمیشه چرا وقت احساس هم رو بگیریم
وقتی بهتر از هر کسی می دونیم ... خدایا کمکم کن ....