موسی و شبان
موسی و شبان
این مثنوی رو دیروز گفتم
حسابی داغه
آخرین باری که مثنوی گفتم یادم نیست
از اونجایی که خیلی وقته جلسه شعری نبوده که بخونم
و دوست شاعری اطرافم نیست مستقیم اینجا می نویسمش
که این وبلاگ هنوز روزنه ایست...
و اما مثنوی:
دلم گرفته خدایا کجاست منزل تو
که ساعتی بنشینم مقابل دل تو
دلم گرفته خدایا کجاست خانه ی تو
که بی امان بگذارم سری به شانه ی تو
دلم گرفته خدایا چقدر تنهایم
از این همه نرسیدن شکسته شد پایم
خدای اطلسی و ماهیان دریا تو
خدای این دلِ تنگ پر از تمنا تو
چقدر مثنوی آرزو به حضرت تو...
ولی نشد بسرایم غزل به نیت تو
دلم گرفته خدایا تو دوستم داری؟
مباد از منِ بیچاره دست برداری
دلم غبار زمستان نشسته بر رویش
نسیمی از سر احسان نمی وزی سویش؟
منم شبانِ پریشان٬ بدون آدابم
و بی نوازش دستت نمی برد خوابم
همیشه چارقدت را کشیده ام رویم
بیا و شانه بزن روی خرمن مویم
مرا ببخش که این گونه بی مبالاتم
شبیه آینه پاک است چشمه ی ذاتم
چقدر صحبت با تو لطیف و شیرین است
و فرق بین خدایی و بندگی این است
تو برتر از همه چیزی تصورت سخت است
خیال ساده ی من از تصورت تخت است
کتابخونه هری پیچ