آخر هفته ي عزيز آمده است. باران طوري مي بارد كه انگار آسمان سال هاست حرف هايش را نزده. شب نشده اما هوا مثل شب تاريك است و هر از چندگاهي رعد و برق همه جا را روشن مي كند. پدر رو به رويم نشسته و برايم خبر از سياسيون مي خواند و بهشان مي خنديم. از آن خنده تلخ ها. چيزي در قابلمه مسي مي جوشد و فقط صداي درَش را مي شنوم كه بالا و پايين مي رود. پيانو تمرين مي كنم. بعد از سه هفته مي توانم خواب هاي طلايي جواد معروفي را بزنم. ذوق بي حد و وجد آوري دارم براي اينكه بروم سر آهنگ بعدي. كتاب تئوري موسيقي را بر مي دارم و مي برم اتاقم. روي ديوار ريسه كشيده ام و عكس هاي كودكي ام را به آن آويزان كرده ام. روي تختم دراز مي كشم و به صداي باران گوش مي دهم. چقدر خدا مارا دوست دارد كه به باران گفته ببارد. و از آب همه چيز را زنده كرديم.. با خودم مي گويم آيا اين دليلي محكم براي خدايي بودن اين كتاب نيست؟؟
آمده ام هال. چيزي كه داشت مي جوشيد باقالي بود. مادرم آورده روي ميز با سركه و سماق و گلپر. باران قطع شده است. ما آراميم. همه چيز آرام است. حتي ماهي قرمزي كه از عيد مهمان ما شده هم با آرامش شنا مي كند. مهم نيست من درونم مثل بيرون پنجره طوفان بدي را به دوش مي كشد، آيا اين انتهاي خوشبختي است؟ اين آرامش دليلي محكم براي حضور نگاهِ خدا نيست؟
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |