روزهاي ابري بهار خيلي برايم دلگيرند. از يك روز پاييزي و زمستاني مه گرفته هم بيشتر. مخصوصا اگر خسته از سركار بيايم و سالاد الويه ام را تك و تنها با مزه اشك هايم بخورم. مثل بچه ي لجبازِ بغض كرده غذايم را مي جوم و از پنجره ي خيس به درخت هاي خوشحال نگاه مي كنم. اين روزها دوباره نزديك به بريدنم. دوباره التماس هايم به خدا سوزناك شده اند. اين روزها سر جمله اول دعاي رجب بغضم مي تركد. سر فعل اول.. ارجوه..ارجوه..ارجوه.. اين روزها دوباره خسته ام.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |