اين روزها خوبم. اما وقتي تنها مي شوم با خدا دعوا مي كنم. درست مثل يكي از شاگردهايم كه يك روز فقط آمد كلاس. خيلي عصبي و هيستريك بود. اصلا منطق نداشت. ماشين مي خواست و مي گفتم الان نه بعد از كلاس مي دهم. او هم داد مي زد و سرخ مي شد. تهديدم كرد و گفت تلويزيون كلاس را خاموش مي كند. دستش نمي رسيد حتي پروژكتور را دست بزند. من هم خنديدم و گفتم باشه خاموش كن. واقعا خنديدم. بعد به خودم خنديدم. انگار رابطه من و خدا هم همين شده بود. خنديدن من به قيل و قال جاهلانه اش مثل خدا بود. انگار آن كودك فقط به خاطر اين آمده بود كه من خودم را در او ببينم. من با خدا زياد دعوا مي كنم. گله مي كنم كه مگر خودت نگفتي حجاب داشته باش تا قلب هاي مريض سمتت نيايند. پس چرا اين روزها قلب هاي مريض براي مزاحم شدن همان هايي را ترجيح مي دهند كه حرف تو را گوش داده اند، همان هايي كه با تو معامله كرده اند.
با خدا دعوا مي كنم و مي گويم مگر خودت از اجابت نگفتي در كتابت؟ چرا اميد مي دهي وقتي اجابتي نيست؟ چرا هر كس به من ظلم كرد تو ايستادي و نگاه كردي؟ با خدا دعوا مي كنم و مي گويم چرا مواظب ستايش قريشي نبودي و گذاشتي اينطور سرنوشتش فجيع باشد. مگر او چه گناهي كرده كه نجاتش ندادي؟ چرا هر چه معجزه بود قرن هاي پيش براي پيامبرانت خرج كردي؟ ما مردم اين عصر چه گناهي كرديم؟ شايد خدا فقط ما را نگاه مي كند و منتظر است قيامت شود و عذابمان كند. شايد تو همان حسابگري هستي كه بچگي ما را از آن ترساندند. هماني كه به تعداد موهاي بيرونمان گناه مي نويسد آويزانمان مي كند. .
خداي نجات دهنده كجاست؟ گاهي به اين فكر مي كنم شايد هرگز اخلاص را درك نكنم. يوسف بود كه اخلاص داشت. اگر نه هر شب در زندان با خدا دعوا مي كرد. منت مي گذاشت كه من از گناه دوري كردم اما تو حتي از زندان نجاتم هم نمي دهي.رگاهي به اين فكر مي كنم يك بنده ي مزخرفم. لياقت نگاه خدا را هم ندارم.به خاطر همين هر وقت راهم به كوچه ارغوان كج مي شود، نگاهم را از آن گنبد نقره اي مي دزدم و به زندگي ام مشغول مي شوم. من مشغولم. مشغول زندگي.