زنگ زد به موبايلم. جاي عكسش يك كاريكاتور زشت از چهره اش بود. من برنداشتم.
- سكانس دوم
ديدمش. يادم نيست چه حرف هايي زديم.
- سكانس سوم
داشتند مي بردندم به اتاق. يك اتاق بدون پنجره يا شايد با يك پنجره كوچك اندازه كف دست. اتاق نور كم رنگ آبي و سبزي داشت و يك تخت گوشه اش بود. هزار جور دستگاه دور و برم بود يكي از يكي عجيب تر. مي دانستم براي بيشتر زنده ماندن بايد روي اين تخت بخوابم. بايد بشوم عروسك همه ي اين هيولاها. خودم را آماده كرده بودم. يكي همراهم بود كه نفهميدم كه بود، شايد پدرم. يك پرستار يا دو پرستار هم بالا سرم بودند. روي تخت دراز كشيدم و پرستار چيزي در دهانم كرد. مثل اين بود كه دهها كيسه فريزر را در دهانم چپانده باشند. پلاستيك چسبيد به دهانم. داشتم خفه مي شدم. نمي توانستم حرف بزنم. حتي نمي توانستم آب دهانم را قورت دهم. مي دانستم قرار است درد بكشم و ناله كنم. اما اين لعنتي حق ناله كردن را هم از من گرفته بود. همه چيز آماده بود به بدنم وصل شود و درمان را شروع كند. يك لحظه خودم را بعد از درمان تصور كردم. يك اسكلت با چشم هاي باز، بي مو، وحشتناك، كه در انتظار مرگ است. اگر قرار است بميرم چرا بايد اين بلا را سر خودم بياورم؟ فقط براي يك ماه بيشتر نفس كشيدن؟ از آن شيشه ده ها نفر مي آيند و با ترحم و اشك وضعيت اسف بارم را مي بينند و وقتي مردم، مي گويند راحت شد، خيلي درد كشيد. روي سقف چهره و بدن برهنه ي استخواني ام را ديدم. در يك لحظه انگار هر چه نيروي از دست رفته داشتم از كائنات جمع كردم و آن موجود پلاستيكي را از دهانم بيرون آوردم و سوزن ها را از دستم بيرون كشيدم. از تخت پريدم پايين و فرار كردم. دلم مي خواست روزهاي آخرم را زندگي كنم.
سه سكانس خواب ديشبم بود و طبيعتا از صبح حال عجيب و بدي دارم.