وراجی های بعد از آغاز تاریخ...
وراجی های بعد از آغاز تاریخ...
گاهی شک میکنم
گاهی بدم میاد از خودم
که چرا شبیه بقیه نیستم
مثلا یکیش اینه که من واقعا از درس خوندن لذت میبرم
شاید عمده ش بخاطر محدودیتای بیشماریه که دارم و خب ترجیح میدم به جای اعصاب خوردی
و غصه خوردن خودمو با درس خوندن سرگرم کنم
یه جوری باهاش عجین شدم
از وقتی خودمو شناختم دارم درس میخونم
و این در صورتیه که اصلا شخصیت تک بعدی ای ندارم
و ب شدت ددری و عشق تفریحو خوش گذرونیم
الان ی حس خوبی ندارم
حس الافی و بی خاصیتی
و اینکه میدونم اگه باز شروع کنم همون کتابای تکراری رو هم بخونم
کلی چیزای جدید از توش یاد میگیرم و این منو همیشه ب وجد میاره
ی روز قبل از این روز تاریخی در زندگی 9 ماه اخیر من یادم افتاد بهتر بود ب مریم
خبر میدادم کارتشو بگیره
ازونجایی هم ک حوصله فضای مجازی ای مثل تلگرامو نداشتم اس ام اس دادم
اما جواب نداد بهم ک بفهمم دیده و گرفته و میاد
چون کلا نخونده بود هیچی و الکی شرکت کرده بود
خلاصه تکو تنها رفتم محل آزمون خب برام اشنا بود پارسالم اونجا بودم
خلاصه هامو تا آخرین لحظه میخوندم بعد کیفمو تحویل دادم رفتم برم تو
45 دقیقه ای مونده بود ب شروع
جای مزخرفمو پیدا کردم بوی آزمایشگاهش هنوز توی دماغمه
بیخیال این چیزاش شدم چون برام مهم نبود
داشتم آیه الکرسی میخوندم و گوشامو گرفته بودم ک قاطی نکنم مث همیشه
یهو چکاوک از جلو ظاهر شد
اینقد خندیدیم با هم 9 ماه بود ندیده بودمش
هنوز عکس جشنش پیشمه و با مسخره بازی با هم کلی حرف زدیم مث همیشه
گفتم عکست زیر بالشمه هر شب نگاش میکنم زار زار گریه میکنم
اومده میگه از پشت شناختمت ب خدا
یک ربع این شکلی با چکاوک گذشت
بعد دوباره فاز معنویت گرفتم و شروع ب دعا کردم دوباره گوشامو گرفتم تا صدای بیرونو نشنوم
بعد یهو یکی زد ب کمرم
گفتم یا خدا این دیگه کیه
یهو دیدم مریمه
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
اینقد محکم بغلش کردم ک داشتم خفه میشدم خودم
واقعا عجیب بود
دقیقا افتاده بود پشتم
مثل روزای دانشگاه اون جلو مینشست منم پشت بقیه بچه ها هم پشتم
نیم ساعت دیگم با مریم گذشت
چه اتفاق جالبی بود
هنوزم یادش میفتم تعجب میکنم
بعد کلی مدت و نشدنهایی ک همو ببینیم بعد 6-7 ماه همو اینجوری واونجا بین اونهمه ادم میبینیم
اونروز فقط همیناش خوب بود...
آها برگشتنی هم بابام زنگ زد بیام ذدنبالت ؟ گفتم نه دیگه مرسی میام نزدیک بود حوزه
که یهو یکی دوباره صدا زد و یکی از بچه های شهرستانی کلاسمون بود
با اونم تا مقصد حرف زدم
بعدم مامانم زنگید ما میخوایم بریم امامزاده صالح
مدتها بود میخواستم برم اما نمیشد
رفتنی هم یجوری بارون زد که من ب بابام گفتم لطفا زودتر از رودخونه رد شه که سیل میاد الان میبرتمون
فردای این روز تاریخی قرار گذاشته بودن الهه و دوستای دیگمون ک همو ببینیم
اما نشد من برم
سیا موی کوچک برای منو الهه کیک گرفته بود و روش عکسمونو با مضمون کنکور چاپیده بود
بهشون خیلی خوش گذشته بود
ح هم بود
اما من ناراحت نیستم اصلا
خب ی ادمایی بودن ک من معذب میشدم
این بود وراجی های منه الاف بیکار
آها الهه قاب ژله ای خزی گذاشته بود رو گوشیش مه کلی مسخره ش کردم ک این چیه
ازش گررفتم 4ش که براش درستش کنم
بعد امشب ک تموم شد
گفتم الهه چند خریده بودی؟
ی چیزی گفت بعد گفت خرابش کردی؟
گفتم شرمندتم فردا اومدنی سر راه برات میخرم
فکر کنم جر خورده بود!!!
عاشق سورپورایزیدنم