سرباز
سرباز
در مشت من تفنگ و کلاهی ست بر سرم
سربازم و غرور وطن روی پیکرم
در خاطرم صدای خداوند زنده هست
در قلب من محبت به حصر مادرم
من زنده ام که روح وطن زندگی کند
در خنده های کوچک و زیبای دخترم
چشمش به راه مانده که شاید قدم زنم
با خنده ای مقابل چشمان همسرم
مانند کوه غیرت خود را تکان نداد
اصلا پدر که نشکند احساس و باورم
از نعمت خداست که همشانه ام شده
همسنگری دلیر شبیه برادرم
گاهی در اوج خوبی خود شعر می شود
گاهی سکوت و خاطره ای گریه آورم
لبخند می زند به امید بهار تا
در گیر و دار زندگی ام کم نیاورم
آسوده خواب می روم امشب به روی این
خاک مقدسی که همانند بسترم
من زنده ام که زندگی ام را عوض کنم
یا رفته ام بهشت و نماد کبوترم
با قطره های خون خودم واژه می شوم
امیدوار آمدن روز بهترم
علی رضا رحمانی
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |