674)
674)
چند وقتیه همچین اینجا خلوته و بی رنگ ورو وبی برو بیاس که
حقیقتا دلم می گیره
خوب اینجا دفتر خاطراتمه وانتظار کامنت و ....بی خوده
واسه خودت می نویسی اما
خوب کامنتها هم وقتی بود حس همدلی می کردی و .....
واقعا دلم برای آن روزهای مهربان بلاگفا تنگ شده
آن موقعها ،آن روزها بهتر بود
هرچند روزهایی که پشت سر گذاشتم روزهای تلخی بود و هنوز هم نمی شود گفت تمام شده ولی تنهایی و انزاوایش این اندازه زیاد نبود که در مجازی هم تنها باشی
یک جور حس اتهام و زندگی در یک سلول انفرادی بهم دست داده
وقتی می نویسم و می نویسم و هیچ کدام از دوستان قدیمی نمی آیند
کوچکترین همدردی با من کنند
نه که انتظار داشته باشما در این دنیا از هیچ کی هیچ انتظاری واقعا ندارم
اما خوب در دنیای واقعی که تنها بودم در مجازی تنها نبودم لاقل
خب به هر حال تنهایی و انزوا تعریف کل زندگی من است تا بوده همین بوده
اگر شرح انزوای خودم را بدهم به بیشتر از بیست سال پیش برمی گرده....
دیشب همش غم اینکه مبادا بابا پول تو جیبی بهم نده یک جوری ناراحتم می کرد
چون چهارشنبه که حقوقش را گرفت خیلی خوشحال شدم چهارشنبه شب اتاقم و
مرتب کردم چون کمی انگیزه گرفته بودم .
از بی انگیزگی همه چی پرت و پلا بود
گفته بودم با خود به به فردا که پنج شنبه است داروخانه ها بسته نمی شود می روم خرید
ولی پنج شنبه هیچ پولی نگرفتم
و ماندم در خانه
جمعه گرفتم که باز ماندم در خانه چون جمعه بود و همه جا بسته .
صبح جمعه بابا بعد خرید نانو ....با عجله رفت و گفت که عمو سر کوچه است .
عمو!
چه خبره صبح هم عمه ام از تهران زنگ زده بود و من با خیال اینکه به به دیگه
فردا یک خرداده حتما آن خبر خوب یک روز پیشی گرفته از خواب پاشدم
با شنیدن صدای عمه همه ی رویاهایم نقش بر آب شد...
بعد رفتن بابا
کلی با مامان حرف زدیم که یعنی چه شده اون از تهران زنگ می زنه این سر کوچه منتظرشه
گفتم یا خانم پسر عمو بزرگ باردار اومده قرض کنه
یا پسر عمو دومی قرار با دختر داییش ازدواج کنه باز قرض کنه
البته این قرض برمی گردد به سابقه ی خراب و فقط یک حدس بود
شاید اصلا قرضی در کار نبودو تنها صحبت و صله ی رحم و همدلی بود
کلی با مامان غیبت کردیم غیبت که نه آه و ناله که آخه کجاشون محتاج هر سه تاپسرش
ماشین مدل بالا سوار میشن
و.....ما خودمون لازم داریم یعنی چه که به آنها قرض دهیم
به ما چه خودمان در خرج خودمان مانده ایم .
و بالاخره بابا آمد
خندان بود
گفت حاضر شو عروسیه
بالافاصله گفتم پ...داره ازدواج می کنه
گفت بله
گفتم با کی
گفت دختر داییش
قضیه ی این دختر دایی رو عمو وقتی لو داده بود که پسر عموی بزرگم
داشت ازدواج می کرد آن موقع که پسر عمو بزرگ
نامزد کرد من متاهل بودم آه ....
موقعی که تازه عقد کرده بودند چقدر زن عمو خوشحال بود عاشق عروسش بود
ولی بعدش از چشمش افتاد
آن موقع زن عمو به من گفت ببین پارلا ی .....(یعنی همان پسرعمو بزرگ) هم ازدواجش مثل تو سریع شدا
به تو خندیده بود که چه طور یه هفته ای عقد کردن قبلا بوده به ما نگفتن آخه یک روز قبل اینکه اصلا خواستگارها زنگ بزنند خانه ی عمو مهمان بودیم فکر کردند از همان موقع
خبری بوده نگفتیم
منم گفتم کجا مثل ما شدن ما قبل عقدشون یه ماه بود که خبر داشتیم ی....داره
ازدواج می کنه
اون موقع عمو گفت پارلا جان راضی هستی از زندگیت
گفتم بله خیلی خوبه ....
یعنی حالا که فکرشو می کنم در قبال این پاسخ خیلی خوبه چه ضایع شدم
هفت ماه بعدش طلاق گرفتم
و روز عروسی همین پسر عمو بزرگ که حدود یک سال نامزد ماندند
مجرد شده بودم ...
وای یادمه تو عروسی پسر عموم آهنگی که تو عروسی خودمان بهش رقصیده بودیم پخش شدو من گریه کردم
خیلی ها متوجه
گریه ام شدند
اصلا هم نتوانستم جلوی خودمو بگیرم ....
بگذریم اما قضیه ی این پسر عمو دومی که دوسال از من کوچکتر است
موقع عقد برادر بزرگش گفته بود یعنی چه برای او ماشین می خرید پس من چی
ده ساله دختر داییمو دوست دارم و بعد سربازی باهاش ازدواج می کنم
اون موقع هم سرباز بود اما سربازی اش تمام شدو خبری از ازدواجش نشد
تا که امروز خبر شد ....
یک چیزی از عید امسال یادم افتاد که ناراحتم کرد
عمو اینها آمده بودند عید دیدنی
صحبت از خانه ی حیاطدار مادربزرگ مرحومم شد
که وقتی من سه سالم بود فروختنش
گفتم من یادم میاد اون حیاط
عمو گفت ی ....می گه اصلا یادش نمیاد
گفتم چه طور من یادم میاد ولی ی ....یادش نمیاد
عمو گفت آخه تو یه ذره از ی.... بزرگی
گفتم من سه سال از ی ...کوچیکم!
و گفت اره آره راست می گی
خلاصه یک جوری حس می کنم پیر نشان می دهم
که این حرف را شنیدم
مثلا ملت نگاه می کنند می گویندسی و یک ساله نشان می دهد .
حرف سن و سال شد یادم آمد بابا گفت دختر داییشم می گن دوسال از پ .....بزرگتره
گفتم نه خیر اون دختره یک سال از من کوچیکتر بود
وقتی تو بچگیمون بازی می کردیم خواهر اون سن من و از خواهرم پرسید
دقیق یادم نیست قرار بود اول بخوانم یا پیش دبستانی بروم
هرچه بود خواهر او گفته بود نه این سال بعد اول خواهد خواند
یا پیش دبستانی خواهد رفت
خلاصه نتیجه گیری این شده بود که یک سال از من کوچکتر است
و از آنجایی که این پسر عمو دو سال از من کوچیکتر است از آن دختر هم یک سال کوچک است
نمی گم دختره نیمه ی دوم 67باشه که اون موقع هم یه سالو نیم بزرگ میشه
نه دوسال
هر چه بگذریم
اصلا به این ازدواج نمی خواهم حسودی کنم
و مدام می گویم ماشاءاللّه که چشم نزنم
ولی در کل ازدواج پسرهای کوچیکتر از خودم حس عقب ماندگی به من می دهد و حس پیری
مخصوصا که گویا کمی از ی ...بزرگ هم متصور می شوم ...
آشنایی طولانی مدت از شانزده هفده سالگی با همسر آینده ات
که خوب آشناییشون که البته از بچگی بوده منتها خوب دیگه پسر
گفته ده ساله می خوام باهاش ازدواج کنم اگه با اون زمان محاسبه کنی برمی گرده
به چهارده سالگیش....
حالا چه می شد یکی هم مارو دوست داشت ده دوازده سال نمی گم
ولی خوب
یاد کسی می افتم که چقدر دوسش داشتم یعنی ح... و بعدش فهمیدم هیچ موقع دوستم نداشت فقط مرض داشت با نگاهاش من و هوایی کنه
چی می شد مثلا چی می شد خدایا اون دوسم داشت .......
البته حالا دیگه گذشته ها گذشته ولی خوب اون موقع هم هجده نوزده سالگی من بود دیگه مثلا یکی رو دوست داشتم اگه از همون موقع اونم من و دوست داشت و مثلا حالا به هم می رسیدیم می شد نه یا ده سال عشق
ولی دیگه چندین سال نمی خوام کسی رو بشناسم چون خیلی زیاد سنم بالا میره
همون چند ماه کافیه
اما اونم پیدا نمیشه
حالا می گم چند ماه می ترسم اونقدر دیر بشه که آخرش بگم
یه خورده هم بشناسمشم دیگه بچه دارم نمیشم بذار فوری ازدواج کنم بلکه بچه دارشدم هه...
می گم دیگه، من با تنهایی از هر لحاظ عجین شدم ....
می خوام فردارو خرید کنم پیاده روی کنم و باید با موسیقی توام باشه هرچند هنذ فری گذاشتن موی سرو
میریزه ولی حرصی که بعضی متلکا می دن مو که سهله کل سیستم عصبیمو مختل می کنه
مملکته داریم دیگه
محکوم بودن به تنهایی تو همچین مملکت متلک گویی واسه جنس مونث بدترین حالت ممکنه
یه پیاده رویم نباید راحت بره
می گن لعن و نفرین نکنین چون بدن متوجه نمیشه اینو واسه دیگران می خوای برش می گردونن به
خودت ولی آخه همچین مذکرایی لعن و نفرین دارن دیگه اه
بگذریم
آرزوم اینه
همه خوشبخت باشن من دیگه قبول کردم خدا من و جهت شکر گذاری دیگران
خلق کرده ملت نگاه کنن بگن خدارو شکر به حالو روز این پارلا نیافتادیم ....
یه چیز دیگه ای
این روزا خیلی به مرگ فکر می کنم
یه حس عجله واسه مردن گرفتم
به خاطر اینکه راز بعضی چیزا گویا بعد مرگ واسه آدم روشن میشه
می خوام بدونم اون جوراب مردونه ای که تو اون تور قرمز از
تو یادم نیست لباسشویی یا ظرف شویی درومد کار کی بود
منم خنگ عقلم نمیرسه ممکنه کار بدخواه مدخواهیه
پیش خودم فکر کردم لابد مادرش موقع آوردن لباساش گذاشته اونجا
ولی اون صحنه هرچند محو یادمه آتیلا گفت این چیه
گفتم جورابه لابد مادرت گذاشته
یادم نیست شاید آتیلا اون جورابه رو پوشیده
شاید بارها شستمش و بارها و بارها پوشیده
یادم نیست
اونقدر بی اهمیت و سرسری بود که یادم نیست
اما خوب می گم دیگه واسه پرده برداشته شدن از روی ظلمایی که
بهم شده بدجوری عجله دارم واسه مردن
مطمئنا حلالش نمی کنم کار هر کسی که بوده
اون لحظه که تو اون دنیا فهمیدم کار کیه بغض می کنم گریه می کنم و یاد همه ی بدبختیایی
که عاملش شد میافتم
یاد روزای خوبی که می تونستم زندگی کنم و نکردم میافتم
یاد بچه هایی که می خواستم داشته باشیم و نشد می افتم
و گریه می کنم
اما یه چیزی اون دنیا مگه گریه کردن ممکنه؟
نمی دونم ولی فکرشو که کردم
واسه خاطر گریه دلم نخواست بمیرم
چون اون صحنه هایی از زندگیمو که احساساتی می شمو
گریم می گیره دوست دارم
اصلا الآن متوجه شدم گریه کردن و خیلی دوست دارم
شایدم بدجوری بهش عادت کردم که میگم دوسش دارم
حتی موقعهایی که خیلی خوشحالم از ذوق از غلبه ی شدید احساسات نمی تونم
جلو اشکامو بگیرم اون دنیا یعنی این احساسات هنوز هستن؟
و اما اینکه فردا یک خرداده
واقعا روز بزرگیه
واقعا عشق زندگیم میاد؟
بر اساس وعده ای که تو خواب دی ماه بهم دادن ...
هه
یا مثل همیشه بازم دروغکی بود
راستش عادت کردم
عادت به اینکه شادی برای من تعریف نشده .....
مهم نیست البته برای کسی که تنها وسوسه اش مردنه جهت دانستن اینکه چه کسایی بهش بد کردن
دیگر امید کوچکش باز به نا امیدی بدل شود چه اهمیت دارد
ضمنا اصلا حوصله ی عقدو عروسی دیگران و ندارم
خوشبخت بشن ماشاءاللّه خوش باشند
به من چه خدارا شکر شاد باشند ابدا حسودی نمی کنم
آنها شاد نباشند چه چیز به من می رسد که حسادت کنم
اصلا چیزی به من برسد هم ابدا نمی خواهم شاد نباشند
کل دنیا شاد باشد
خوبها همه شاد باشند
من هم دلم می خواست باشم که نشدم چه کنم
فقط دلم می خواست من هم عشق را زندگی کنم که نشد همین فقط همین....