679)
679)
Siz benim neler çektiyimi nerden bileceksiniz
اینکه من چه ها کشیده ام را شماها درک نخواهید کرد.
واسه چی لایکش کردم این چه کار مسخره ای بود
ماهها بود که تو اینستا گرام پستاشو می دیدم
عکساشو مسافرتاشو ورزشگاه واسه فوتبال تماشا کردن رفتناشو
آخه پنهونی از مادرش می رفت منم واسه اینکه تو دلش جا باز کنم باهاش
همکاری می کردم مادرش نفهمه رفته تماشای فوتبال
اما حالا میرفت حالا دیگه مادرش می ذاره لابد
هرچی ؛عکساشو می دیدم ازش باخبر بودم واسم خوشایند بود
ساکت و بی سر وصدا بودم لایک کامنت نمی ذاشتم شاید می دونست شایدم نمی دونست می بینمشون
در کل نمی دونم چه طور جزءفالوراش بودم ولی خوب بودم دیگه
آخه چرا این حرفو لایک کردم
چون حس کردم فقط من بودم که درک کردم اون چی کشید چون همدرد بودم
آخه خنگ مگه نمی دونی خواهرش هم فوضول فوری جار می زنه
دعوا راه می ندازه
زمان متاهلیمون چه قدر چشم دیدن کوچکترین مکالمه ی مارو داشت که حالا
داشته باشه
اصلا مرض چرا لایک زدم
شاید اصلا خواستم خواهرشم ببینه لایکمو
شاید واسه خاطر اون رقابت که باهاشون داشتم نمی دونم
اما خوب رقابت بعد سوت پایان چه مفهومی داره
وقتی که دیگه باختم
اما اینکه با عاملای ناراحتیامون هنوز صمیمیه حرص برانگیزه برام
قربون صدقه واسه عکسای خواهرش رفتناش حرصمو در میاره
درسته من باختم ولی دلیل نمیشه اونا خوب بشن من بد
خودش که می دونست اونا بدن
ولی خوب باید بگم به من چه
آخه قبول کن که تموم شده
ولی تموم نشده که، وقتی واسه خاطر اون گذشتم واسه خاطر اون آدما
دیگه هیشکی سراغم نمیاد
مثل یه لکه ی ننگ افتاده تو شناسنامه ام که خواستم اسمش و پاک کنم
گفتن تا ازدواج دوم نکنی پاک نمیشه
ولی همه ی اینابهانه ی موجهی واسه اون لایک نبود
این چه کار مسخره ای بود
اصلا نمی دونم چرا این کارو کردم
ویا می دونم ...
نمی دونم چی شده حالا کل عکسای اینستاگرامش حذف شده
ولی می دونم همش سر اون لایک مسخره امه
خیلی مسخره ام خیلی
واسه چی لایک زدی خنگ .....
یاد بچگیام افتادم
تو محله ی مادربزگ با دو تا دختر دوست شدم
هر دوشون یه سالی ازم کوچیک بودن
قبلا که تو همون محله زندگی می کردیم با یکیشونم به نظرم یه مهدکودک می رفتیم.
کل ماجرا این بود که
با اون دختره که هم مهدکوکیم بود یکی شدیم با اون یکی دختره قهر کردیم
به نظرمم خیلی حق با من نبودا ولی خوب اون روز با اون دختره خیلی بهمون خوش گذشت
وقتی اون یکی دخترو تنها گذاشتیمو هی بهش زبون دارازی کردیم و...
بعدش دیگه من رفتم خونمون
همون موقع حس می کردم چون دیگه من تو اون محله نیستم اون
دوتا دختر باهام دوست میشن و دفعه ی بعد که رفتم محله ی مادربزرگ این منم که
تنها می مونم
دفیقا همونطور شد
دفعه ی بعدش اون دوتا باهم دوست شده بودن و من دو به هم زن
وتنها
هرچند دیگه محلشون نذاشتم تو اون محله بچه واسه هم بازی شدن فراوون بود
زندگی چقدر شبیه اون بازیاس حالا من رفتم و اون با دشمنام دوست شده ولی
خوب بچه که نیست اگه عقل داشته باشه حتی اگه خواهرشه
بهش محل نمی ده
چون واقعا خواهرش تو گند زدن به زندگی برادرش اصلا کم نذاشت....