680)
680)
بچرخم تو وبلاگم
این کارم یه سری نتیجه داشت
اولش اینکه اوه واقعا زمان زیادی از روزای اول گذشته و من این همه زیاد بودنشو حس نکرده بودم
دوم اینکه وای چقدر دلم واسه بعضیا تنگ شده واسه پروانه های کاغذی مینا که دیگه وبلاگ نمی نوسن بعد سونامی بلاگفا..........
سوم اینکه چقدر از اینکه رویاهامو با ازدواجم از دست دادم غمگین بودم
ولی آیا با طلاقم رویاهام برگشت
جواب انکه بله برگشت
یعی ی واقعیت رفت و چیزی که نبود وخیالیست پس گرفتم
آیا می ارزید این رویا به آن واقعیت
حقیقتش واقعا می ارزید
چون آن واقعیت هم چندان حضورش حس نمی شد
این قرمزا هم جمله هایی هست که آذر نودو یک نوشتم
من تنها یک حضور را می خواهم
حضوری که هست ولی حسش نمی کنم
کسی در زندگیم هست ولی کجا ؟
هیچ وقت آن موقع که باید نیست
دیشب دلم گرفته بود با خودم می گفتم اصلا
کاش از همان آقا بالاسرهایی بود که آدم را کلافه می کنند
اما نه آن موقع هم شاید نمی توانستم تحملش کنم
نمی دانم چگونه بگویم ،،،،،،،کاری کن حضورت را حس کنم حتی
شده با رفتاری ناخوشایند برایم .