683)
683)
پایین تختخوابم که شکل یخدونای قدیمی تو صندوقخانه هارو داره
کتاب خونه ام بود
البته حالا هم هست
توش پر کتاب
همینطور آلبوم
همینطور یاداشتهای خنده دار
ولی خوب حالا دیگه متصل به تخت خواب نیست
کلا تختخوابم متلاشیه
خوشخواباش تو کمد بالایی؛ پشتیش مومیایی شده تو اتاقم
پیچ و مهره هاش تو کشوی مامان
میز آرایشش و پاتختیاش تو مغازه ی بابا
و اما این یخدونش یا کتاب خونش در اتاقم بعد مدتها درش و باز کردم
درش بسته شد و ساق دستم وسطش له شد
الآنم گز گز می کنه
آلبوما رو نگاه کردم بعدش کتابا
بعضی کتابارو با اینکه خونده بودم اصلا یادم نبودبرام تازگی داشتن
بعدش یادداشتها ی خودم چک نویسای درسی زمان دبیرستان
که حالا هیچی ازشون نفهمیدم
چقدر پس رفت کردم خدا
و اما داستان خنده داری که تو چهارده سالگیم نوشتم
اونم از زبان یه پسر
آخه من حالاش از دنیای پسرا چی می دونم که تو چهارده سالگیم
از زبان یه پسر نوشتم
چه می دونم لابد می فهمیدم دیگه حالا نفهم شدم مثل همون چک نویسای
درسام که معنی و مفهومش و اون موقع می فهمیدم حالا هیچی حالیم نیست
کلا فراموش کردم همشو
یاد حرف پرناز افتادم که گفته بودپارلا خبر داری از وقتی ازدواج کردی
پاک گیج شدی اصلا حواست سر جاش نیست
فکر کنم اون گیجیم هنوز که هنوزه برطرف نشده
اما داستان جالبی بود
یه پسر دبیرستانی با خبر میشه خواهر یکی از دوستای هم سرویسی زمان
دبستانش به بیماری خیلی سختی مبتلا شده
و چیزی از عمر اون دختره نمونده
از اونجایی که همیشه در ذهنش اون دختر پر فیس افاده دور از دسترس بود
هیچ وقت به خودش جرات نداده بود راجع بهش فکر دیگه ای کنه
اصلا اون دختر براش وجود نداشت
اما وقتی می فهمه به بیماری لاعلاجی دچار شده
یاد همه ی زیبایی های آرمانی اون میافته
دیگه در نظرش اون اندازه دور نمیاد اما در عین حال خیلی هم دور
قبلا در عرش می دیدشو دست نیافتنی حالا حتی نه درفرش
باز دست نیافتنی اما توام با افسوس و فکر اینکه کاش اینقدر دور نمی دیدمش
اما قضیه ی بیماری لاعلاج یک شایعه بوده و اون دختر یه ناراحتی مختصر کلیه
داشته که به خاطر لباس گرم نپوشیدن سراغش اومده بود
چند بار سر راه برگشت از مدرسه دیگران در حال وخیمی دیدنشو این شایعه رو ساخته بودن
از قضا اون پسر هم درست همون روز اون دخترو می بینه در حالی که دردش
اود کرده بود و با پیش زمینه ی ذهنی که داشته به کمکش رفته و دختره هم مستاصل
کمکش و قبول کرده و دستشو گذاشته رو شونه ی پسره
راوی حس و حال متفاوتی بهش دست میده حس خوبیه
اما یادش میاد این دختربه زودی می میره از اینکه فکر دیگه ای به ذهنش بیاد
از خودش شرم می کنه
سپس برادر دختر از راه می رسه و با این پسره دست به یقه میشه
و تا این پسره بگه که نیتش فقط کمک بوده یه کتک مفصل از برادره می خوره
آخر داستان دختره با لباس گرم پوشیدن کاملا خوب میشه
و جهت معذرت خواهی از اون پسره از طرف برادرش باهاش حرف می زنه
و اون میگه مساله ای نیست و از وضع سلامت دختره می پرسه
وقتی دختره می گه که فقط یه درد ساده ی کلیه بود که با لباس گرم پوشیدن خوب شده
راوی حس تولد دوباره می گیره
دختر پر فیس و افاده ی آرمانی فقط یک انسان بود
انسانی که می تونست مثل همه ی انسانها بمیره
فهمیده بود که تا این انسان هست نباید فرصت دوست داشتنشو از دست بده
عشقش رو اعتراف می کنه
و داستان اینجا تموم میشه!
عجب داستانی نوشته بودم در عالم دنیا را دنیای گل و بل بل پندار کوچکم!