113
113
رفته بودیم خونه بابابزرگی..
من و پسر عمهه اون ور نشسته بودیم به حرف و خاطره و خندیدن.. بقیه هم همه مشغول گپ و گفت...
یهویی جفتمون سر یه بحثی زدیم زیر خنده وحشتناک که دیگه داشتیم خفه میشدیم... بعد فک کن ماها اون وسط، همه هم ساکت شدن دارن ما رو نیگا نیگا .. ما هم که کلا دلمونو گرفته بودیم و قهقهه و همینجور اشک از چشامون میومد.. حالا همه هم ازمون توضیح میخواستن مام باز همو نیگا میکردیم و بدتر میشد خندیدنمون...
بعد ترش که آروم شدیم دیگه مودمون رفته بود رو خندیدن.. یعنی پشه رد میشد خنده مون میگرفت.. گوشیمون زنگ میخورد خنده... بساطی بودا تا اخرش که هممون با هم پاشدیم و بدرود گفتیم...
خوش گذشت..خدایا شکرت خعلی تا :))
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |