امروز روز آخر از هفته آخر دانشگاه بود ، همکلاسی های ما هم در نوع خود بسیار عجوبه هستند!
من که طبق سنت بیست و چند ساله ای که دارم به هیچ دختری سلام نمیدهم مگر در موارد استثنا ،
اکثر کلاس هایم را با چند دختر زشت و بی ادب و بد بو همکلاس شده ام که نه من از آنها هیچ خوشم می آید
و نه آنها از من ، مذکران کلاس هم متسفانه ! به قول بچه ها حول و چیز لیس هستند ، این است که اصلا از
همکلاسی هایم راضی نیستم ، امروز به اصرار یکی از آقایان کلاس در ماشین ایشان نشستیم و به سمت
تهران حرکت کردیم و از قضا یکی از اون خانم های بد ریخت هم دوست دختر ایشان بود که با دیدن من در
خودرو اول از سوار شدن امتنا ورزید و سپس تمام طول مسیر را خفه خان گرفت و به شکلی بی ادبانه زبان در
کام فرو بست که تا هنگام رسیدن به مقصد ما صد بار پشیمان شدیم از کرده خویش و سوار شدن در مرکب
دوست گرامی . مقصود کلام اینکه ابتدا فکر میکردم که اشتباه از من است و باید چون کنیز حاج باقر به هر
ننه قمری که از در داخل میشود تعزیم و سلام کنم و عرض ارادت تا مبادا حضرت مستطاب عالی از بنده
ناخرسند و رویگردان شود اما دیری نیست که فهمیده ام من باید خودم باشم ، همان جوان مغروری که
جز خدا سر برای کسی فرو نمیگذارد ، و اگر دیگر غروری در چنته کردار نیست باید از نو احیا بشود
و با جماعت نسوان چون انسان رفتار شود و با بی ادبان به صورت خویش.
خوشحال هستم که عده ای بد تینت و بد کردار از من عصبانی هستند ، و این نشان از روشنی من است.