حرفهایی که نگفتم ...
حرفهایی که نگفتم ...
چیزی شبیه یک صندوقچه قدیمی کوچک در گوشه ای از کمد اتاقم مدتهاست جا خوش کرده است جایی که با ارزشترین نوشته هایم را در آنجا نگهداری میکنم . با ارزشترین نوشته های من نامه هایی هستند که هیچگاه برای کسی ارسال نشده اند فقط برای کسانی نوشته شده اند که آنها را نخواهند خواند.
خیلی وقتها حرفهایمان را کسی گوش نمیکند و تو در این زمان ناچار به سکوت میشوی. سکوتی که در آن هزاران حرف ناگفته را به مسیر سینه ات هدایت میکنی تا در آنجا دفن شوند.
نوشته های من همان حرفها هستند ولی به جای دفن در سینه در گوشه کاغذ جا خوش میکنند .من آنها را مینویسم تا یک روز که شاید هیچ وقت باشد خوانده شوند .
درب صندوقچه چوبی ام را با کلید کوچکی که همیشه همراهم است ،باز میکنم. کاغذهایی که با دقت تا شده اند را از آن خارج میکنم. این نامه ها بوی خاطرات و بغضهای در گلو مانده را میدهند . و من گاهی انها را می بویم تا هیچ وقت فراموش نشوند.
یکی از نامه ها را همین اواخر نوشته ام . همانیکه کاغذش نوتر از بقیه است .نامه را باز میکنم ابتدایش نوشته ام "برای یک دوست که برایم با ارزش بود ،هست و خواهد بود ."
و در ادامه متنی که نوشته ام را میخوانم :
" بعد از دیدار آخر همه چیز همانطور که میخواستی بینمان تمام شد . در واقع بینمان چیزی نبود ولی به خواسته ات احترام گذاشتم و بنا را بر این گذاشتم تا چیزی را که شروع نشده بود را به پایان برسانم گرچه با هزاران سوال بی جواب در ذهنم شکل گرفت ولی تو با منطق یکدنگی و کله شق بودن حرفهایم را نشنیدی و رفتی.
این نامه را نوشتم تا چیزی در سینه ام مدفون نباشد . شاید کلمات بهتر منظورم را برسانند.
راستش هرکسی دیدگاه متفاوتی به جهان پیرامونش دارد .هر کسی متفاوت به آدمها ، به طبیعت و به اشیا پیرامونش مینگرد زیرا تفکرش منحصرا در اختیار همان فرد است . این تفاوتهاست که زندگی را بین ما انسانها متعادل نگه میدارد. از این فلسفه بافی خواستم به این نتیجه برسم که ما هم متفاوت فکر میکردیم و از شرایط متفاوت برداشت میکردیم.
آشنایی ما بر حسب تصادف بود . یک روزی یک جایی خیلی اتفاقی همدیگر را دیدیم. بعد با هم حرف زدیم ، شعر گفتیم ، داستان نوشتیم و بعد از تمام اینها به ریش چیزهایی که نداشتیم میخندیدیم . بین ما فاصله ای بود که باید رعایت میشد . هیچگاه نخواستم که از این فاصله گذر کنم .
آخرین دیدار ما زمانی بود که به تو حرف از حس خوب زدم . حرفی که تو را بر آشفت و همه چیز را مانند یک طوفان در هم ریخت. دیگر چیزی نگفتم چون تو دیگر نمیشنویدی که چه میگویم.
راستی حس خوب یعنی چه ؟ حس خوب شاید هزاران معنی دیگر هم داشته باشد اما چیزی که میخواستم بگویم ولی تو هرگز نشنیدی این بود .حس خوب از نظر من وقتی به وقوع میپیوندد که از کسی انگیزه و انرژی مثبتش را دریافت کنی. داشتن زیبایی برای انسان حُسن است . زیرا هرکسی از آن حس خوب را دریافت میکند . زیبایی ظاهری ، باطنی ،گفتار زیبا و داشتن قلم زیبا همگی حس خوب را به انسان منتقل میکنند .تو زیبا مینوشتی . تمام متنهایت را که حتی در این صندوقچه گذاشتمشان این حس خوب را منتقل میکردند اما افسوس که تو چیز دیگری فکر میکردی و من چیز دیگر . وقتی حرف از بر باد رفتن باورها زدی قلبم شکست . مطمئن باش که هیچ وقت این فاصله خدشه بر نداشت . تمام آن حرفها و باورها درست بودند .
حالا دیگر به خواسته ات احترام میگذارم و همانطور که خواسته ای هیچ سراغی ازتو نخواهم گرفت ولی من دلم خوش به همین داشته هایم است همانها که نوشته ای میدانم هیچکس انها را نمیتواند از من بگیرد زیرا نوشته ها تا ابد ماندگار هستند ."
نامه را که تمام میکنم بد جور هوس سیگار میکنم ولی باز هم به احترامت لب به آن نخواهم زد .نامه هایم بدون تاریخ هستند تا همیشه برایم تازگی داشته باشند . نامه را تا میکنم و دوباره درون صندوقچه کوچک چوبی میگذارم . شاید در آینده بازهم حرفهایی باشند که نتوانم بزنم.