بعضی چیزها
بعضی چیزها
یکی از روزهای زمستان است. بدون آنکه برفی باریده باشد مثل خیلی چیزهای دیگر هوا سرد است . حالا من هم در خیابانهای یخ زده شهر قدم میزنم و به این موضوع فکر میکنم که آدم در یکسال چه چیزهایی را فراموش میکند ؟ شاید بعضی عادتها شاید بعضی از آدمها و شاید چیزهایی که از اهمیتی کمتری برخوردار هستند همگی فراموش شوند . ولی چیزهای خیلی ساده ای هم هستند که فراموش نمیشوند ، مثل بعضی خاطرات ، بعضی قهوه خوردنها و بعضی رفتنها .
*****
یک سالی میشد که به "کافه دنج *"سر نزده بودم . "کافه دنج" جایی متفاوت از تمام کافه های دیگر این شهر بود ،جایی که خاطرات زیادی را در آن رقم زده بودم .کافه پاتوق همه جور آدمی بود . از آدمهایی با ژست روشنفکری که از آن فقط تیپ و قیافه و سیگار کشیدنش را بلد بودند تا چندتا بازیگر نه چندان معروف و دختر پسرهای خیلی معمولی که هر روز در کوچه خیابان میبینی شان و از فرط معمولی بودنشان هیچ جایگاهی در ذهنت ندارند . و حالا من بعد از یک سال دلم هوای آنجا را کرده است .
سر خیابان که میرسم تابلوی قهوه ای رنگی با آن نوشته سفیدش جلب توجه میکند. نوشته ای با خطی کج "کافه دنج " را جوری نمایش میدهد که انگار "کافه رنج "خوانده میشود.
نمای بیرون کافه مثل سابق است همان شیشه های دودی بلند با ترکیبی از دیوارهای آجری و پنلهای ام دی اف به رنگ ماهگونی که بین پنجره ها کار شده بودند و در ورودی چوبی به طرح درب خانه های قدیمی روستایی.
جلوی درب که میرسم ،دختر جوانی به همراه مرد مسنی از کافه خارج میشوند . بوی تند سیگار و قهوه لحظه ای در فضا میپیچد. چیزی در درونم دوباره مرا به وسوسه می اندازد .
وارد کافه میشوم. تعدادی میز خالی با صندلی های لهستانی و چندتایی دختر و پسر جوان در فضایی تاریک با نور ضعیف به همراه آهنگی ملایم از "لئونارد کوهن" همگی سعی میکنند تا مرا به گوشه ای از خاطراتم پرتاب کنند.
چشم که میچرخانم فرهاد را پشت کانتر میبینم . فرهاد کافه چی اینجا است . سرش را پایین گرفته و به چیزی که از اینجا مشخص نیست نگاه میکند . نزدیکش که میشوم از زیر عینک طبی اش نگاهی به من میاندازد و چشمانش را ریز میکند . انگار در قفسه تاریک ذهنش به دنبال پرونده چهره آشنایی میگردد. خوشبختانه این جستجو دو ثانیه بیشتر به طول نمیکشد .دقایقی بعد فرهاد فنجانی از قهوه ماکیاتو را بر روی میز میگذارد و پس از یک گپ و گفت کوتاه در حالی میز را ترک میکند که من کنار پنجره قدی رو به خیابان با سیگاری روشن تنها نشسته ام .
راستش حالا دیگر یکسال از آخرین باری که دیدمش میگذرد. همینجا و درست کنار همین پنجره . او حرف میزد. چیزهایی میگفت که در نظرم غیر قابل قبول بود ولی برای نظرش احترام قائل بودم .استخوان ترقوه اش از کنار پیراهنش بیرون زده بود و من توجه ام به برجستگی آن جلب شده بود . پکهای سنگین را یکی یکی از سیگارم میگرفتم . لبهایش با رژ قرمز رنگ و ته زمینه صورتی هماهنگی خاصی با پوست سفیدش داشت. حرفهایی از رفتن و مهاجرت و آنور آب و خوشبختی میزد. به نظرم همه اینها بهانه بود. آدم وقتی کم می آورد میرود وقتی که دیگر چیزی در چنته نداشته باشد ، حالا هرجا که شد . فقط دوست دارد که نباشد.به چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم . آخر میترسیدم که من هم کم بیارم .
صدای خنده بلندٍ دختری از ته کافه به گوش میرسد . هنوز "لئونارد کوهن " به آرامی میخواند . چشم در کافه میگردانم . فرهاد با یک مشتری گرم صحبت است. پسری با هیکل گولاخ **دست در گردن دختری نحیف انداخته به گمانم اگر همینطور ادامه بدهند گردن ظریف دختر زیر فشار آن ترافیک عضله خواهد شکست. کمی از قهوه مینوشم و به این فکر میکنم که آدمها چه بی تناسب با هم جفت میشوند.
باور اینکه دقیقا یکسال از این صحنه شبه رمانتیک میگذرد، برایم سخت است. اینکه پس از یکسال برای زنده کردن خاطره کسی اینجا آمده ام که کم آورد و رفت ولی خیلی چیزها را جا گذاشت. حتی آن چیز اگر یک لبخند ساده باشد. قهوه ام را با یاد او سر میکشم و در میان دود سیگارم غرق میشوم.
*****
صدای همهمه و خنده در کافه باعث میشود که دیگر صدای آرام "لئونارد کوهن " را نشنوم . نفس عمیقی میکشم . احساس میکنم ریه هایم از فضای غمبار کافه پر شده اند . از کافه بیرون میزنم. هوا سرد است . درست مثل روزی که رفت.
"کافه دنج"*: شاید همچین کافه ای وجود داشته باشد .
"گولاخ**:در ترکی به معنای گوش و در اصطلاح عامیانه به آدمهایی که هیکل ورزشی و عضلانی دارند میگویند.من فکر میکنم چون کشتی گیر ها گوشهای شکسته دارند، منشا این اصطلاح از آنجا باشد.(البته فکر میکنم )