آن روز لعنتی
آن روز لعنتی
وقتی رسیدم تو بر روی زمین درازکش افتاده بودی . بالای سرت که نشستم حس کردم لبخندی گوشه لبت نقش بست . چشمانت به چشمانم قفل شده بودند . موهایت روی پیشانی ات ریخته بود .دستم را روی موهایت که کشیدم حس کردم چشمانت را میخواهی ببندی. میخواستم بگویم "نخواب ! الان وقت خواب نیست " ولی نتوانستم . ناگهان دور و برمان پر از هیاهو شد . همان موقع بود که چشمان قهوه ای رنگت بین اشکهای من گم شدند .
***
"چه چشمهای قشنگی داری"
"چشمهات قشنگ میبینند"
و لبخندی که زیباییت را چند برابر میکرد. شال قرمز رنگت کمی عقبتر رفته بود و موهای خرمایی رنگت از دو طرف جلوی پیشانی ات ریخته بودند . وقتی خواستی با دستت آنها را به عقب برانی گفتم :" نکن من اینجوری خیلی خوشم میاد "
خنده ریزی کردی و گفتی :" واقعا اینجوری خوشت میاد ؟"
گفتم:" اوهوم"
و بعد از آن خنده ها بود که کردیم و حرفها بود که گفتیم برای اولین دیدارمان .
***
"میدونی حس میکنم دارم عاشقت میشم "
"منم همین حسو دارم "
و اینها حرفهایی بود که چند ماه بعد زدیم . تو همان موقع بود که سرت را بر روی شانه ام گذاشتی درست بر روی همان نیمکت قدیمی که دیگر خیلی وقت بود پاتوق ما دوتا شده بود . حس خیلی خوبی داشتم . نیمی از موهایت باز روی پیشانی ات ریخته بود . توی دلم گفتم " چقدر اینجوری خوشگلتری"
***
"چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی ؟"
" به خدا نشنیدم "
" دروغ میگی !"
و تو در حالیکه دستت را بر روی گوشهایت گذاشته بودی ناگهان بغضت ترکید و آرام گفتی " سر من داد نزن ! به خدا بهت دروغ نمیگم "
همان جا دلم لرزید و تو را در آغوش گرفتم . آرام کنار گوشِت گفتم " منو ببخش عزیزم ،خیلی دوستت دارم "
***
" تو همش به من شک داری ! زندگیمو سیاه کردی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم " اینها را که گفتی اشک در چشمانت جمع شده بود.
"اگه اذیتم کنی میزارم میرم "
دستانم میلرزیدند . دندانهایم را محکم بهم فشار میدادم . داد زدم " هر غلطی میخوای بکن"
از روی میز بلند شدی . نیمی از کسانی که در کافه بودند به ما نگاه میکردند کیفت را بر داشتی و از در کافه بیرون زدی . باور کن همان لحظه پشیمان شده بودم . میخواستم بگویم که نرو ، میخواستم بگویم که چقدر دوستت دارم . میخواستم بگویم تمام این شک و تردیدهایم از دوست داشتن زیاد بود ،ولی نتوانستم . بعضی از حرفها را باید همان موقع و همان لحظه گفت . ولی تو دیگر رفته بودی .
صدای ترمز که از خیابان روبروی کافه آمد ، تنم را لرزاند . به بیرون که دویدم تو را دیدم که درازکش افتاده بودی.
***
حالا دیگر همه چیز تمام شده بود و تو چشمانت را بسته بودی . دیگر هرگز چشمان قهوه ای رنگت را نمیتوانستم ببینم . جمعیت من را از تو دور کرد . پارچه ای سفید رنگ بر روی تو انداخته بودند . آمبولانس که تو را برد من تنها در خیابان ایستاده بودم ، خیابانی که دوست داشتم تا ابد ادامه می یافت. آن روز چیزی در وجودم شکست چیزی که هنوز هم تیزی تکه هایش تمام وجودم را خراش میدهد .
پاورقی: نوشته شده در وبلاگ کافه ماکیاتو makiato.blogfa.com