گریه
گریه
بچه که بودم خوب گریه میکردم . یعنی به هیچ بند بودم . تا کسی نازکتر از گل بهم میگفت سریع اشک از چشمانم فواره میزد . آن موقع ها چیزی توی دلم نمیماند و بعد از هر هق هق سبک میشدم .
ولی الان نمیتوانم گریه کنم . نه اینکه نخواهم گریه کنم بلکه واقعا نمیتوانم . بعضی مواقع اتفاقی می افتد که حتی آهن را هم خم میکند چه برسد به کمر آدم، ولی باز گریه ام نمیگیرد . همه چیز جمع میشود و بر روی قلبم سنگینی میکند . هر چقدر هم که بنویسم باز آن سنگینی در قلبم وجود دارد.
بعضی مواقع با هر طریقی که شده سعی میکنم چند قطره از چشمانم جاری شود بلکه کمی سبک شوم . ولی نتیجه آن تر شدن چشمانم است نه آن هق هق بچگی.
راستش قصد ندارم تلخ بنویسم ولی نوشته هایم همیشه به تلخی میرود شاید این ها نتیجه همان گریه نکردن ها باشد . ولی اگر یک روز در ساحل شنی یک دریا مردی را دیدید که رو به دریا بلند بلند گریه میکند شاید آن مرد من باشم .
پاورقی: گریه کن گریه قشنگه! (با صدای قمیشی لطفا !)