نگرانشم
نگرانشم
لباسهاش گشاد و چروک و خاکی بود. معلوم بود ضعف داره.
انگشتش رو آروم به سمت زنگ می برد، به زنگ نگاه می کرد و آروم زنگ می زد
بعد به دیوار تکیه می داد و گوشش رو به بلندگو نزدیک می کرد و انتظار می کشید
فکرش مشغول بود
سرعت کم کردم، دستم رفت به سمت کیفم، نگاهم کرد.
نگاهش ولی سالم و مغرورانه بود.
ترسیدم.
نکنه گدا نباشه!
دوباره کیفمو غلاف کردم و راه افتادم
صداش اومد: می شه به فلانی بگید یه لحظه بیاد پائین؟
چند لحظه مکث کردم ولی صدای گدا نشنیدم
اگه بهش پول می دادم توهین می شد
تا سر کوچه به این فکر می کردم که مسیرو پیاده و بدون تاکسی برم
پولشو بدم به همچین آدمایی...
هنوز تو فکرشم
نفهمیدم گدا بود یا نه
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |