دومین دیدار با یه مسافر نیوزلندی
دومین دیدار با یه مسافر نیوزلندی
بعد توو همون مترو یه گوشه ایستادیم و شروع کردیم حرف زدن. پرسید که دیروز روز خوبی داشتم یا نه و اینکه چیکار کردم. گفتم چند صفه از رمانم رو خوندم و فیلم لیست شیندلر رو دان کردم و یکم روزنوشت نوشتم و یکم خوشنویسی کار کردم. و البته یه سورپرایز هم واسه شما دارم.
یه دونه ازون لبخند گوگولیاش زد و سرش رو چند دفه به چپ و راست تکون داد. گف another surprise!!
گف که تو کلا خیلی منو شگفت زده میکنی مثلا وقتی که بهم گفتی تو خیلی آدم easygoing ی هستی؛ گف تاحالا این جمله رو از زبون هیچ ایرانی ای نشنیده بودم و خیلی غافلگیر شدم وقتی تو دقیقا مثل یه نیتو این جمله رو بهم گفتی! یا مثلا وقتی گفتی که چقد بریکینگ بد رو دوست داری!! و حالا هم یه سورپرایز دیگه!
خندید.
منم لبخند زدم و از توو کیفم اون چلیپایی که همون روز برده بودم پرسش کنن رو درآوردم و دادم بهش. خندید و سرشو چند دفه تکون داد. انقد این حرکت مخصوص خودشه که مطمئنم اگ هر کس دیگه ای رو توو این حالت ببینم یاد یوجین می افتم.
یکم نگاهش کرد, بعد پشتشو خوند که ترجمه ی انگلیسی شعر رو نوشته بودم براش.
I'm fine but I feel much better when you are by my side/as soon as I see you something changes in me/I love you more when you wear blue /I turn into a bird when you wear the sky!!
بعد یه اخم یواشی کرد و گف که خیلی قشنگه, _آخه چرا زحمت کشیدی خودمون_. کلی تشکر کرد.
بعد من گفتم که بزار چند تا سوال ازت بپرسم و اون خندید و گفت که هر چند تا میخوای بپرس. گفت که خیلی خوشش میاد انقد سوال می پرسم؛ گف این ینی دوست دارم بیشتر بدونم و این خیلی خوبه.
گفتم از چند سالگی شرو کردی سفر هاتو؟
گف شونزده! خندید. من یه لحظه قفل کردم. گفتم پدرمادرتون چطور اجازه دادن؟ گف ما تو فرهنگمون به اجازه اونا احتیاجی نداریم! گف البته که برای پدرمادرم سخت بود؛ چون یه مدت طولانی خونه نبودم ولی خب(خندید) من میخواستم برم سفر.
گفت تو سفر خیلی چیزا یاد میگیری؛ چیزایی که تو کتابا ننوشته. یاد میگیری با شرایط خودتو وفق بدی؛ یاد میگیری بتونی با مردم مختلف معاشرت کنی و یاد میگیری بتونی زنده بمونی!!
با سفر کردن بزرگ میشی.
گف چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه روز بهم پیام بدی و بگی داری میری یه کشور دیگه؛ چون اون موقع مطمئن می شم بزرگ شدنت شروع شده.
و این حرفش یه حسی رو توو من بوجود آورد.
بعد محدثه اومد و سلام احوالپرسی و فلان.
(امروز که محدثه رو دیدم تو دانشگاه اصلا رفتارش رو دوست نداشتم. من ازش انتظار داشتم که خیلی با توجه برخورد کنه باهام. حداقل به احترام روز فوق العاده ای که دیروز داشتیم. ولی رفتارش سرد و بی توجه بود. )
بعد راه افتادیم سمت خانه مقدم و توو راه یوجین از محدثه پرسید که دیروز چیکار کرده و محدثه هم شروع کرد به توضیح دادن.
توو راه چند تا خیابونو اشتباه رفتیم و محدثه گف ببخشید و فلان؛ بعد یوجین گفت که آدم وقتی از صحبت با کسی لذت میبره, اصلا دوس داره گم شه:)
خلاصه رسیدیم و یوجین سریع رفت سمت گیشه که بلیت ها رو حساب کنه و محدثه رفت که نذاره, ولی یوجین اصرار کرد و ما هم قبول کردیم.
قبل از وارد شدن من پیشنهاد دادم که آبمیوه هایی که از خونه آوردمو بخوریم تا گرم نشده. دو تا بطری نیم لیتری آورده بودم که یکیش آبطالبی بود و اون یکی شربت آبلیمو که بیدمشک و اسطخدوس و سکنجبین هم بهش اضافه کرده بودم. محدثه رفت لیوان یه بار مصرف بخره و توو این فاصله, من از فواید بیدمشک و اسطخدوس واسه یوجین توضیح دادم و قبل از خوردن بو کرد و گف که بوی خوبی میده. ما مال خودمونو خوردیم و اون قبل از خوردن لیوانشو برد بالا و گفت "سلامتی!!"
ما زدیم زیر خنده.
بعد محدثه و یوجین گفتن که چقد خوشمزه س و کلی تعریف کردن ازش. بعد آبطالبی ریختم و اونم رفتیم بالا. یوجین پرسید که اینو خودم درست کردم یا نه؛ و قبل از اینکه جواب بدم گفت معلومه که خودت درست کردی. توو این کشور خانوما یاد میگیرن همه کار بکنن. وقتی محدودیت باشه, خودت یادمیگیری کارهاتو انجام بدی و گف که من الان دیگه تعجب نمیکنم از اینکه چقد خانومای ایرانی هنرمندن! شرایط اونا رو اینجوری بار آورده.
بعدش کیف هامونو گذاشتیم توو کمد و رفتیم سمت موزه.
خونه ی مقدم ملک شخصی یه آقایی به اسم دکتر مقدم بوده که خیلی به آثار باستانی و فلان علاقه مند بوده و میاد آثار باستانی رو از جاهای مختلف میخره و کلکسیون میکنه.
بعد خونه شو وقف دانشگاه تهران میکنه و تبدیل به موزه میشه.
مساحت خونه دو هکتاره و دو تا حیاط بزرگ خیلی سرسبز داره با دوسه تا حوض و یه استخر.
وارد محوطه که شدیم, کلی ذوق کردیم و من یه گوشه ای از حیاط یه در چوبی دیدم که یه زنگ مشکی خیلی گنده_از اینا که چند تا زنگ زور خونه ای توی هم ه و با کوچکترین ضربه کلی صدا میکنه!_ کنارش آویزون بود و منم کرمم گرفت و یه ضربه ی کوچولو زدم به زنگه. یه صدای مهیبی بلند شد که نگو. تا صدا بلند شد, دویدم اونور و مث بچه های خیلی شیطون زدم زیر خنده. یوجین ازین کارم خنده ش گرفت و با یه لحن گوگولی ای گف: you are a good trouble maker!
شروع کردیم به بازدید از اتاقها. محدثه چیزایی که اونجا بود رو براش توضیح می داد و نمیذاشت منم یه کلمه حرف بزنم.(البته بعد تر خودش متوجه این مساله شد و خواست که بابت این کارش عذرخواهی کنه)
کلی عکس گرفتیم و کلی خندیدیم و بینهایت خوش گذشت.
من خیلی خوشحال بودم؛ نوع خوشحال بودنم مثل بچگیام بود.
بعد رفتیم ناهار بخوریم و کلی حرف زدیم بینش. یوجین درمورد اون موسسه ای که واسه خانومای ایرانی میخواد تاسیس کنه صحبت کرد و گفت که این موسسه قراره هرسال پنج تا خانوم ایرانی رو ساپورت مالی کنه که بتونن بیان نیوزلند به مدت هجده ماه تحصیل کنن و از مارچ سال بعد شروع به فعالیت میکنه.
من پرسیدم که چرا خانومای ایرانی؟! گفت چون توو ایران خیلی آدم با استعداد هست و متاسفانه خانومها خیلی توو محدودیت اند. و همچنین مسایل مالی خیلی جدیه و من دلم میخواد خانومای ایرانی هم بتونن پیشرفت کنن و از زندگیشون لذت ببرن.
بعد من و محدثه ضعف کردیم و من به محدثه گفتم که میخوام بغلش کنم.
اون همینطور داشت حرف میزد و یهو دیدیم که لب پایینش شروع کرد به لرزیدن و عین بچه های پنج ساله زد زیر گریه. من و محدثه از دیدن این صحنه کلی فدای یوجین شدیم و من نتونستم خودمو کنترل کنم و حس کردم که حتما باید بغلش کنم. گفتم میتونم بغلت کنم؟! گفت حتما و کیفم که بینمون بود رو برداشت و محکم بغلم کرد. دوباره زد زیر گریه. چند ثانیه توو بغل هم بودیم و من دستامو یکم شل کردم ولی اون همچنان سفت چسبیده بود. دوباره سفت چسبیدمش و چند دفه با حالت همدردی زدم به پشتش که اوکی بابا, بسه دیگه. ولی اون ول نمیکرد!
مموشی شده بود که نگو!
خلاصه دل کند و ما دیدیم که هنوز داره گریه میکنه. واقعا باورم نمیشه؛ آدم انقد حساس؟! خلاصه با محدثه گفتیم که اوکی بابا مرد گنده؛ بسه دیگه و فلان.
یکم که آروم شد خودش ازین کارش خنده ش گرفت! گفت که این مساله انقد احساسات منو درگیر کرده که وقتی بهش فک کردم گریه م گرفت!
بعد گفت که خیلی دوست داره به بقیه کمک کنه و گفت که اگ کمکی ازش میخواستیم, حتما بهش بگیم. بعد رو کرد به من و گفت که اگه خواستی گالری بزنی, حتما منو خبر کن . من میتونم یه مبلغی برات بفرستم که کارت راه بیوفته. بعد گف که اگ ازم نخواید, من هیچوقت نمیتونم کمکتون کنم چون من ذهنتونو نمیتونم بخونم!!
بعد محدثه فارسی ازم پرسید که بده بپرسم مجرده یا نه؟ منم رو کردم به یوجین و گفتم که ما یه سوال میخوایم بپرسیم ولی نمیدونیم توو فرهنگ شما اشکال داره یا نه! خندید و گفت کهjust ask! و منم پرسیدم. گفت که مجرده و ما هم گفتیم آهان و فلان. بعد خودش برگشت گفت که سوال بعدی ای که می پرسن اینه که چرا؟؟ خندید. ما هم مثل گروه سرود با هم گفتیمNo, non of our business!! بعد یوجین توضیح داد که اونم دوست داره با کسی باشه, ولی فعلا اون فرد رو پیدا نکرده. گفت که آدم دوست داره یکیو دوست داشته باشه توو زندگیش و منم خانواده مو دارم و دوستایی که توو هر کشوری دارم پیدا میکنم.
الان که فکر میکنم معنی اون جمله شو میفهمم که میگفتwe are family!!چیزی که واقعا بهش ایمان داشت. امیدوارم هیچوقت از دستش ندم.
آروم آروم جمع کردیم و از موزه رفتیم بیرون. توو راه هم کلی حرف زد که همه شو یادم نمیاد ؛ فقط یادمه از پله برقی که می رفتیم پایین, یه خنده ی مموشی زد و گفت که حالا بزارین من یه سوال ازتون بپرسم. شما دوست پسر دارین؟!
گفتیم نه.
گفت چرا؟!
یا خدا؟! قطعا نمیخواستم از مبانی مذهبی و فلان براش داستان بگم که اونم بگه مذهب محدود ت کرده و بیوفتیم توو بحث بی نتیجه.
باید یه چیز تمیز می بافتم بهم که قابلیت باور داشته باشه. یکم من من کردم و گفتم که راستش من یه رابطه ناموفق داشتم و دیگه تصمیم گرفتم اینکارو انجام ندم. گفتم که من با همین زندگی ای ک دارم اوکیم و با خودم حال میکنم؛ فعلا به کسی نیاز ندارم. اونم با یه حالت همدلی گفت که اصلا آدم باید فقط به خودش متکی باشه که با حذف شدن افراد, آرامشش بهم نریزه و حرفمو تایید کرد.
به مترو که رسیدیم با هم سوار قسمت خانوادگی شدیم که حداقل یه ایستگاه دیگه با هم باشیم. بعد که پیاده شدیم بهش گفتم که خیلی دیدار خوبی بود و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. اونم گف همینطور. بعد تاکید کرد که اگ کاری ازش برمیاد حتما بهش بگم چون نمیتونه ذهن منو بخونه. جفتمون خیلی جدی بودیم. یوجین که صورتش کاملا جدی بود و من سعی کردم یه لبخندی چیزی بکارم روو صورتم. مغلوم بود که واقعی نیست.
این جور خداحافظی ها خیلی تلخن؛ حال آدمو میگیرن. خداحافظی های واقعی هم همینجورین؛ نه مثل خدافظی که بعد از دانشگاه به رفیقت میگی؛ یا خداحافظی که موقع تموم شدن مهمونی به فامیل میگی_نیشت هم تا بناگوشت بازه!_
این خداحافظی ها بهت میگن که شاید دیگه هیچوقت این آدمو نبینی!
یوجین گفت که من مطمئنم یه روز همو میبینیم؛ یا توو ایران, یا یه کشور دیگه. منم گفتم منم مطمئنم. یعنی دلم میخواست که منم مطمئن باشم.
بعد گفت که از نظر اجتماعی میتونیم دست بدیم؟ گفتم نه. بعد دستامو باز کردم و _توو شلوغی مترو_ محکم بغلش کردم.
بعد گفتم خداحافظ و چند ثانیه به چشماش نگاه کردم و دیدم که قصد نداره بره. سریع رومو برگردوندم_تا گریه م نگیره_ و رفتم.
_فاطمه حمدی زاده_