تکرار
تکرار
دلم یک بعد از ظهر برفی خیلی سرد می خواهد؛ از اینها که تا می آیی کاری انجام دهی, شب می شود؛ کوتاه کوتاه.
خانه ساکت و پنجره ها دوجداره و بخاری_نه شوفاژ!_ تا ته روشن.
و هیچ درس نخوانده ای نداشته باشی و اتاقت هم تمیز باشد و تنها مشغول یک کتاب غیر درسی باشی؛ بدون آشفتگی و سردرگمی کتاب هایی که میخواهند زود تر خوانده شوند.
بعد در حالی که هنوز لباس خواب به تن داری و موهات را آنقدر شل بسته ای که فرصت ژولیده شدن پیدا کرده اند, سری به آشپزخانه می زنی و یک لیوان شیر, داغ می کنی برای خودت.
بعد لیوانت را دودستی میگیری و با قدم هایی که به زمین می کشند, راه می افتی سمت اتاق و می خزی زیر پتوی بزرگی که همیشه یک گوشه اش روی زمین است.
بعد دفترت را برمی داری و شروع می کنی به نوشتن:
دلم یک ظهر آفتابی بهاری را می خواهد که نعره ی بی امان گنجشکان, مغزت را بتراشد...
_فاطمه حمدی زاده_