نیمه شب های دیوانه من
نیمه شب های دیوانه من
این روزا یه جور خاصیم؛ دکتر هی بهم میگه تلقین نکنم و عیب نذارم روو خودم؛ ولی خب, آدم ک با خودش تعارف نداره!
الان ساعت یک و نیم شبه و چشام کم کم دارن میسوزن و دستشویی هم دارم و حال ندارم برم.
یه ساعتی میشه که اتاقمو اسپری حشره کش زدم ک از شر پشه ها خلاص شم و خودمو ولو کردم روو مبل جلوی اتاقم و داشتم زبان میخوندم.
این ترم استادم ی پسر سی ساله ی خفنه که از دبیرستان آمریکا درس خونده. رفیقم میگف باباش سفیره. خیلی آدم ردیفیه. باکلاس؛ درس خونده؛ هیکل ردیف؛ خوش صدا و خلاصه داداشمون یه دهنی از ما صاف کرده ک نگو!! (نگا کنا نصفه شبی چجوری دارم حرف میزنم!)
خلاصه اینکه خیلی ذهن منو مشغول کرده. مدام دارم فک میکنم استاد این شکلی مضراتش بیشتره یا مزایاش؟! واقعا نمیدونم! خوبیش اینه ک یه تمرینی میشه برات که آدم خوب دیدی ضایع برخورد نکنی و آبروریزی راه نندازی؛ و البته خوب هم درس بخونی.
بدیشم اینه ک عاشقش میشی و بدبخت میشی.
ک البت طبیعی هم هس.
ولی میدونی, هر جور فک میکنم ب این نتیجه میرسم ک من باید به هیچیم بگیرم داستانو!! باید فرض کنم یه زن چهل ساله ام_مث نیچه(ک البته بحث سر جنسیتش نیس!)_ .
شاید این روش جواب بده.
دقت کردی, ایده های من از نظر تئوری خیلی خوبنا, ولی به عمل که میرسه, ریده میشه بهشون.
مث ایده "از بالا به خودت نگاه کن!" که قرار بود مث یه دوربین مخفی, خارج از گود, خودمو زیر نظر بگیرم تا بتونم از شر احساسات مزاحم درون گودی خلاص بشم.
الان اصلی ترین سوالی ک ذهنمو مشغول کرده, اینه ک آیا اگه من الان بشینم و درس بخونم, این آشفتگی ذهنی ناشی از بی انگیزگی و چمیدونمگی از بین میره یا نه؟!
ینی من اگ مثل بچه خوب بشینم پای درس و مشقم, دوباره حس کتاب خوندنم بر میگرده؟! دوباره مریضی کاغذ سیاه کردنم عود میکنه؟! دوباره با ولع بریکینگ بد میبینم؟! دوباره از هر کی که بدم بیاد, مث دیوونه ها توو نوشته هام فحشو بهش میکشم یا نه؟!
نمیدونم واقعا! حتما باید امتحانش کنم.
ولی انصافا از ایده چهل سالگی خوشم اومد, اسمشم با مسما و پخته ست...