اولین دیدار با یه مسافر نیوزلندی(2)
اولین دیدار با یه مسافر نیوزلندی(2)
بعد گفت که بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم. از توو کیفش چند تا پاکت در آورد که توو یکی از پاکت ها نقاشی یه چهره بود و توو یکی دیگه چند تا کارت طراحی شده که روی هر کدوم جمله های کوتاهی نوشته شده بود. گفت که اینا رو دو تا از دوستای هنرمندم که زن و شوهر هستن بهم هدیه دادن و حدود ده دقیقه ای در مورد کار ها با هم صحبت کردیم.
بعد گفت که توو ایران خیلی آدم هنرمند هست. خیلی مردم با استعدادی دارین. مثل اون دو تا دوست من, مثل تو که خوشنویسی کار میکنی.
گفت فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که مردم خیلی نمیتونن احساساتشون رو بروز بدن. همه ش در حال ملاحظه گری ان. نمیتونن راحت باشن.
همه ش نگران قضاوت شدن و نقد شدن ان. گف که اصلا آدم چطور میتونه به کسی بگه که تو داری اشتباه فکر میکنی؟! مگ اون آدم به عنوان یه "آدم" حق انتخاب نداره؟چرا بعضیا میخوان که همه مثل هم فکر کنن؟ و بعضیا هم میخوان خودشونو شبیه بقیه کنن؟! تو با همین عقایدی که داری عالی هستی! چون تویی!! تو باید مثل خودت فکر کنی نه بقیه!!
گف مثلا درمورد لباس پوشیدن؛ چطور کسی جرات می کنه به اون یکی بگه چطور لباس بپوش؟! ینی حتا آدم ها توو نوع پوشش هم آزاد نیستن؟_جالب اینکه من با چادر رفته بودم و اون انقد به این "انتخاب" من احترام میذاشت که انگار نه انگار که یه دختر چادری, با یه آقایی که شلوارک پوشیده قرار ملاقات گذاشته!!_
گفت من الان که با شما صحبت میکنم, خیلی احساس راحتی میکنم؛ چون مطمئنم که شما منو قضاوت نمی کنین و راحت میتونم نظراتم رو بهتون بگم.
و تو نمیدونی که همین حرفای آخرش چقدر ذهنمو مشغول کرد و چقد جا داره که بهش فکر کنم... .
-فاطمه حمدیزاده-