سه شنبه جان��
سه شنبه جان��
دارم فکر میکنم حالت های آدم چقد میتونه متفاوت باشه؛ صبح از بی حوصلگی و بی اعصابی حتی نمیدونستم که الان چه اتفاقی میتونه خوشحالم کنه؛ و بعد از ظهر انقد حالم خوب شد که نمی تونم توصیفش کنم.
وقتی رسیدم دانشگاه, سریع رفتم سلف و محدثه رو پیدا کردم. نشستم پیشش و جزوه رو شروع کردیم از اول خوندن. توو یه ساعت و نیم, ده تا آزمایش رو خوندیم و مغزمون متلاشی شد از زور حفظ کردن روش کار و فرمولهایی که گاها اولین بار بود که افتخار آشنایی باهاشون نصیبمون شده بود.
محدثه ناهارشو خورده بود و من با خودم یه ذره( به قاعده پر کردن معده ی یه نجیم قارن* واقعی) کوکوی ماکارانی برده بودم و از بوفه هم یه ایستک لیموی سرد سرد خریدم و محدثه توضیح میداد و من هم غذا مو میخوردم و گوش می کردم.
خلاصه اینکه بالاخره جزوه رو تموم کردیم ولی خودت حدس بزن که با یه بار خوندن ده تا آزمایش, چند درصد احتمال داره که بتونی همه رو کامل به یاد بیاری!!
رفتیم سر جلسه و استاد خون آشامم که عشقش اینه که خودشو با جذبه نشون بده, یه امتحان شفاهی گرفت و بعدشم یه امتحان عملی. که جفتش خیلی خوب بود؛ خداروشکر.
راستش بعد از امتحان یه احساس سبکبالی خاصی _یه چیزی توو مایه های آرامش بعد از زایمان_ بهم دست داده بود.
بعد رفتم نماز خوندم و یه شیرکاکائو و کیک خوردم و رفتم سر کلاس بیان. بعد از یه ده دقیقه ای, کاشف به عمل اومد ک محرابی کار داره و گف که یا یه ساعت دیرتر می رسه؛ یا یا کلاسو بذاریم هفته بعد. که قطعا ما هم گفتیم هفته بعد. همین مونده بود ک بگیم یه ساعت دیر بیاد و بعدم یه ساک ساک کنه و بره.
اAnyway, هورا پیشنهاد کرد که بشینیم و مونولوگهامونو واسه هم بخونیم و درمورد خوانش های هم نظر بدیم. اول از همه من خوندم: دیروز شنیدم که هوشنگ, دو ماه پیش مرد...
برای اولین بار تونستم موقع خوانش به چشمای تک تک بچه ها نگاه کنم و داستانمو طوری بخونم که انگار دارم یه ماجرای واقعی رو تعریف میکنم؛ نه یه متن حفظ شده رو.
و با اینکه دو سه جا یکم مکث داشتم_که البت مثل اینک خیلی مشهود نبود چون بچه ها موقع انتقاد کردن بهش اشاره ای نکردن_ خودمم خیلی شگفت زده شده بودم که چطور دارم با این اعتماد بنفس متنمو میخونم. و حتی وقتی به قسمت "زیپ شلوار رو میکشیدی و با خط جلی, درشت می توشتی شاهرخ مسکوب.. " رسید هم, با خنده ی انفجاری بچه ها, من فقط لبخند زدم و بدون کوچکترین مکثی, متنمو ادامه دادم. خب این عالی بود! مثل یه طنزگوی واقعی شده بودم!! درکل باوجود اینکه اجرام از اجراهای توی خونه ضعیفتر بود؛ ولی توو اون شرایط فوق العاده بود!
بعد بچه ها دونه دونه متناشونو خوندن و رسید به رقیه_همون که صداش خیلی خاصه_
: آدم وقتی از وضعیت یکنواخت زندگیش خسته میشه... . من یه نگاهم به رقیه بود, یه نگاهم به ریاکشن بچه ها و درین بین هم, دختر سه ساله مو می دیدم که بین صندلی ها می دویید و بازی میکرد.
خوانشش که تموم شد, براش دست زدیم؛ همه از صداش تعریف کردن و چند نفر گفتن ک از کدوم بخش متن بیشتر خوششون اومده. من با لبخند نگاه می کردم. بعد یکی گفت که "فک کنم سیروس در اعماق اسم یه کتابه!" . محدثه یه نگاهی به من کرد و گفت که بچه ها متنو فاطمه نوشته. همه صداشون بلند شد و اصوات ذوق آمیز از خودشون در کردن.
راستش وقتی داشت متنمو می خوند, گمونم یک بی نهایتم حسی که چاک پالانیک از تماشای فیلم فایت کلاب بهش دست داد رو حس کردم.
راستی, امروز هورا یه حرفی بهم زد که اصلا توقعشو نداشتم_هورا یه دختر ظاهرا غیرمذهبی تقریبا رکه_ . گفت که تو رفتارات خیلی به حجابت میاد. گفت من خیلی برای حجاب و چادر ارزش قائلم و فکر می کنم کسی که چادر سرش میکنه, مسئولیت سنگین تری در قبال رفتار هلش داره. و تو رفتارت خیلی مناسب حجابته؛ سنگین و متین برخورد میکنی و این حرفش خیلی جالب بود برام . اصلا اینکه چی شد به این مساله توجه کرد؟!
فاطمه حمدی زاده
95/3/4