یه اپیزود ساده از زندگی
یه اپیزود ساده از زندگی
دیشب پیاده رفتم خونه.
کل عصر رو یه کتاب اینترنتی خوندم. بیش از 160 صفحه رو خوندم. یه رمان ساده و سطح پایین عشقی.
تو راه که میرفتم ؛ شخصیت های داستان میومد تو ذهنم . با خودم فک کردم که باید بیشتر کتاب بخونم. اینطوری شاید راحتر زندگی کنم. کمتر فک کنم. باید خودم رو گم کنم تو داستان ها . باید مجالی برای فک کردن نداشته باشم.
به خودم گفتم : خوب ، اینم یه نوع فراره.
- خب باشه. بالاخره باید یه جوری این زندگی رو گذروند دیگه .
به خودم گفتم : پس " امیرعلی و پریا " چی میشن؟ مگه اونا رو نمیخوای ؟
باید برای آینده برنامه داشته باشی. برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت.
اما ، من ، دیگه خسته ام. ...
زندگیم مثه یه خط صافه. کمی هیجان و بالا و پایین لازمه. نوار قلب رو ببین. خط صاف یعنی " مرگ" .
منم دقیقا همینم. یه مرده که جسمش متحرکه. حتی میخنده. مجبوره وانمود کنه ، اوووه همه چی خوبه. ملالی نیست...
بیش از نیمی از راه رو رفته بودم که دونه دونه بارون شروع شد . دلم خواست زیر بارون برم . بیشتر قدم بزنم. از بارون خوشم نمیاد. اما گاهی بارون این فصل رو دوس دارم. به شرطی که تو مسیر برگشت به خونه باشم که تیپم به هم نریزه...
بارون که شروع شد اولش خوشحال شدم . دلم خواست یه دوری بزنم که "موش آب کشیده " شم زیر بارون. قدم هام رو اروم کردم. یهو یادم افتاد واااای .شلوارم تازه اس. همین امروز پوشیدمش. پاچه هاش کثیف میشه. قدم ها م رو تند تر کردم که زیر بارون نمونم. ... نمیخوام شلوار تازم خراب شه...