باشی و نباشی
باشی و نباشی
به قطره ی شبنم زلال صبحگاهی می مانی که با کوچکترین بهانه ای سقوط می کنی و سکوت دنج گیاه و زمین را بر هم می زنی. چه کنم با تو!
میهمان ناخوانده ی خواستنی که "اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی".
نبودت، دلتنگیست و بودنت التهاب. خاطرت را می گویم ای دلال احساس من! چند می فروشی این دیوانه ی زنجیری را؟
به کدامین گناه ناکرده عذابم می کنی و به کدامین ثواب ناخواسته، پاداشم می دهی؟ اصلا تو بگو ببینم با کدام قاعده ی علمی همه ی مرا تسخیر می کنی و معلولت می شوم من ِ خرابِ خسته ی بی رمق؟
بگو ببینم چگونه می توانی که بود و نبودت، حضور باشد و حذر. دست از سر من گیج بردار یا نه، بگذار بماند که سرم سوت می کشد از این همه رفت و آمد بی سروصدای تو.
تو بمان، من می روم نه با پای خودم که با دست تقدیر و بر می گردم نه با اراده ی خودم که با بهانه ی فرو ریختن یک شبنم.
بمان....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |