جشن باسوادی
جشن باسوادی
اولین ها، بوی کهنگی غریبی دارند. انگار دل آدم می خواهد در خیلی از این اولین ها گیر کند و ساعتها در کوچه باغ خاطراتش پرسه بزند.
و کلاس اول، پر است از این اولین ها، اولین روز مدرسه، اولین معلم، اولین امتحان جدی، اولین کلاس درس و ...
شاید به همین خاطر باشد که "معلم کلاس اول" یک عبارت پر از خاطره است. آقای "آخرتی" معلم کلاس اول، با آن کت و شلوار مرتب و قیافیه ی مصممش، اصلا به معلمهای کلاس اول این روزها شبیه نبود. چیز زیادی از او در خاطراتم ندارم.
آن روزها- روزهای جنگ- نه مراسمی بود برای جشن باسوادی و نه اشتیاقی برای آن. چیزهای حیاتی تری بود که توان همه را صرف خود می کرد و من دوس دارم حالا بروم و جشن باسوادیم را با معلمم برگزار کنم. دلم میخواهد برایش دکلمه کنم:
"ای ستاره ی دنباله دار، تو اگر چه زود تمام شدی اما اثرات تو در تمام هستی من همیشه وجود خواهد داشت. هنوز انرژی صرف شده ی تو را در بند بند وجودم نگه داشته ام.
خسته نباشی.
شاید مهمترین خاطره ی من از تو این باشد که هیچ خاطره ی بدی از سال اول دبستانم ندارم و همین خاطره، به اندازه ی تمام دنیا می ارزد.
تو شبیه مسیح و موسی هستی برای من. مگر نه اینست که معجزه ی آنها زنده کردن مردگان و ید بیضاء بود. تو هم جنبه ای از وجود مرا زنده کردی و مرا به دنیایی آوردی که در آن خواندن و خوانده شدن، بهشت را می سازد و من حالا با خدای خودم بهتر گفتگو می کنم.
مرا از تنهاییی که می توانست کور کننده و هول آور باشد به "نور" رساندی و دستانت پر بود از نور و محبت. سپاس آقای آخرتی!
و چقدر دلم می خواهد همین الان اینجا بودی و من در آغوشت می گرفتم و دستت را می بوسیدم تا شاید کمی دلت آرام تر شود. حتما حالا پیر شده ای ولی برای من همیشه همان جوان خوش پوش و آسمانی خواهی ماند."
+ دیروز جشن باسوادی فلفلی من بود و در طول جشن، احساس دیگری داشتم...