اتفاق خوب...
اتفاق خوب...
صبح که خورشید انوار طلایی اش را از مشرق می پاشد و روز آغاز می شود!
من مثل هر روز با آواز توکای سیاهی که از اواسط اسفند مهمان درختان چنار دم در حیاط است از خواب بیدار می شوم!
من سبک بالتر از همیشه از بستر جدا می شوم.
امروز انگار هوا دل انگیز تر است.
سر خوش و شادم امروز!
حالی که اینروزها در خودم سراغ ندارم.
اولین کاری که می کنم برای سلام به آفتاب و شنیدن چه چه توکا و برای تنفس هوای ناب صبحگاهی راهی حیاط می شوم.
عطر گلهای محمدی فضا را پر کرده است!
خوشه های گل نسترن با نسیم صبحگاهی در هوا می رقصند.
گنجشکان روی شاخه های درخت عناب رسیدن روز نو را جشن گرفته اند.
امروز با روزهای گذشته یک تفاوتی دارد.من مطمئنم!
چه تفاوتی؟هنوز نمی دانم.
شاید یک خبر خوب از تو...
یا یک اتفاق بهتر...
مثل دیدن تو و غرق شدن من در دریای چشمانت!!...؟
نفس عمیقی می کشم و ریه هایم پر می شود از هوای خنک صبحگاهی...
چه حال خوبی دارم امروز....
من مثل هر روز با آواز توکای سیاهی که از اواسط اسفند مهمان درختان چنار دم در حیاط است از خواب بیدار می شوم!
من سبک بالتر از همیشه از بستر جدا می شوم.
امروز انگار هوا دل انگیز تر است.
سر خوش و شادم امروز!
حالی که اینروزها در خودم سراغ ندارم.
اولین کاری که می کنم برای سلام به آفتاب و شنیدن چه چه توکا و برای تنفس هوای ناب صبحگاهی راهی حیاط می شوم.
عطر گلهای محمدی فضا را پر کرده است!
خوشه های گل نسترن با نسیم صبحگاهی در هوا می رقصند.
گنجشکان روی شاخه های درخت عناب رسیدن روز نو را جشن گرفته اند.
امروز با روزهای گذشته یک تفاوتی دارد.من مطمئنم!
چه تفاوتی؟هنوز نمی دانم.
شاید یک خبر خوب از تو...
یا یک اتفاق بهتر...
مثل دیدن تو و غرق شدن من در دریای چشمانت!!...؟
نفس عمیقی می کشم و ریه هایم پر می شود از هوای خنک صبحگاهی...
چه حال خوبی دارم امروز....
من منتظر یک اتفاق خوب می مانم.
توکا...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |