بغض....
بغض....
بغضهای فرو خورده ی من!
اشکهایی که پشت سد چشمانم می جوشند!
دامنم تشنه است تشنه ی قطرات اشکم.
گونه هایم خشکیده...
و لبانم همچون کویر به ترک نشسته اند.
دیگر رمقی در دستانم نیست.
از انتظار زیر پاهایم علف سبز شده است.
بیا ! وقتی تو می آیی جهانم رنگ دیگر به خود می گیرد.
تو که می آیی دوباره عشق در وجودم جوانه می زند!
بیا و نگذار ریشه ی این عشق بخشکد.
توکا...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |