جنون...
جنون...
مثل گاو سرش را می اندازد پایین و در نزده مهمان دلت می شود.
کاری هم ندارد که تو الان وقت نداری و هزار جور گرفتاری داری و نمی توانی از او پذیرایی کنی!
دلتنگی که می آیدجنون را هم با خودش می آورد.
بعد دنبال یه گوشه ی دنج می گردی تا راحت و بدون مزاحم بنشینی و با دلتنگیی که جنون را هم آورده خلوت کنی!
وقتی هم که مثلا نشسته ای و می خواهی یک جوری این دو مزاحم را از سرت باز کنی.
باز یک اتفاق وحشتناکتر می افتد...
و کلی خاطرات شیرین گذشته به یادت می آید.
انگار که در یک صندوق قدیمی را ته یک زیر زمین نمور باز کرده ای و خاطرات شیرین گذشته بدون نوبت می ریزند بیرون.
بعد تو می مانی و دلتنگی و جنون و خاطرات.
حالا دیگر هیچ کاری از دستت ساخته نیست.
یک مفلوک بی چاره می شوی!
مثل یک پرنده ی اسیر ! دلت به دیواره ی تن می کوبد ولی راه رهایی بسته است.
اولش سکوت و سکوت و سکوت...
بعدش هم گریه و گریه و گریه....
و در آخر خنده و خنده و خنده.
سکوت از یادآوری خاطرات!
گریه از سر دلتنگی!
خنده از سر جنون!
و اینگونه می شود که تو دلتنگ تر از همیشه چشم به راه می مانی.
توکا...