رهایم کن...
رهایم کن...
پیراهن سفید و بلندی پوشیده ام.
موهایم را مانند آبشاری بر بلندای کوه رها کرده ام.
و اسب چموش خیالم را آزاد گذاشته ام تا در دشت خیال و پندار تو یله بگردد.
ایستاده ام بر بلندای کوه...
و در افق به دنبال ردی از نگاه تو می گردم.
به زودی آفتاب غروب خواهد کرد و افق به رنگ خون در خواهد آمد.
امروز هم روز به شب رسید و انتظار بی هیچ ثمری .
خبری از تو نشد .
دلتنگ توام دیوانه!
دلتنگ صدای زیبایت!
دلتنگ نگاهت!
بیا و مرا برهان از این دلتنگی!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |