شما بگوئید چه کنم؟
شما بگوئید چه کنم؟
هنوز دو سالی از ازدواجمان نگذشته بود که شوهرم را از کار بیکار کردند و خانه نشین شد. مجبور بودم یک تنه کار کنم، بچه داری کنم و خانه و زندگیم را بگردانم. این در حالی بود که باید هزینه بدهی های قبلی و سیگار روزمره شوهرم را هم تأمین میکردم. مادرم یک ریز می گفت طلاق بگیر و برادرم پایش را در یک کفش کرده بود که اگر طلاق بگیری، غصه هیچ چیزی را نخواهی خورد. من طبقه بالای منزلم را به تو میدهم که با بچه ات مثل خانم زندگی کنی! ضمن آنکه خانم خودت باشی! دستتم تو جیب خودت هست! مادر شوهر و پدر شوهرم که اصلأ پایشان را کنار کشیده و کاری به زندگی ما نداشتند. شاید هم فکر میکردند من لایق پسرشان نبودم و به زور او را صاحب شدم. این درحالی بود که پاشنه در خانه ما را برداشته بودند تا پدرم موافقت کرد. حالا که پسرشان از کار اخراج شده بود میگفتند به ما چه مربوط است! آنوقت که خوشتان بود و می زدید و می رقصیدید، یادتان به ما بود که حالا که به مشکل برخوردید ما باید جور توله سگ شما را بکشیم. چرا! چون من باید می رفتم سرکار و کسی نبود تا بچه دو ساله ام را نگهداری کند.
در واقع من و محسن در اداره آموزش و پرورش با هم آشنا شدیم. قبل از ازدواجم او در اداره کار میکرد و من در مدرسه ابتدائی درس می دادم. اولیاء یکی از بچه ها که از دست معلم همکار من ناراحت شده بود، به اداره رفته بود و به جای همکارم نام مرا داده بود. اداره مرا خواست و اولین کسی که با من به گفتگو نشست همین شوهر آینده ام بود. انگار همه این بازی ها دست به دست هم داده بود تا اولین و بزرگترین بدبختی زندگی مرا ورق بزند...
بقیه در ماهنامه سیبه چاپ دهم خرداد 95
mahnamesibe@