:|
:|
سر کلاس اصول بین کلاس پاشدم رفتم بیرون توی پارک...
دوستام هی می گفتن چته...اخه می تونم چی بهشون بگم!!!
بگم زندگیم رو هواس!
چی بگم؟
به خصوص نرگس...
یه ادم تو داریه...خودش لام تا کام حرف نمیزنه ولی می خواد از جیکو پوک ادم با خبر باشه...
حوصلشو ندارم...
حوصله ی هیچ کسیو ندارم...
حالم خوب نیس...
+هیچ چیزی سر جای خودش نیس...به درک اصلا....
این روزا سکوتو ترجیه میدم به همه چیز...
همش خلاصه شدم توی سکوتو سکوتو سکوت...
بدم میاد از این دنیا و ادماش!
از اون پسرای نکبت که موجودات موزی هستن بدم میاد...
نکبتا...
مردشور همتونو ببرن....
نکبتای عوضی...
بیشتر از همه از خودم بدم میاد...دلم می خواد هر چی فحشه نثار خودم کنم....
زندگیم مختل شده...
+پسره لاشی دیروز سر امتحان مبانی الکتونیک مراقب بود نکبت به همه سوال جواب میداد منم از استاد می پررسیدم سالامو چون بیشترشو بلد بودم...
به دوستامم تقلب میدادم ...
به همه جواب میداد الا من...
فک کرده چه سگی هست که برا من قیافه می گیره منم یه بار سوال کردم دیدم محل نمیده دیگه ازش نپرسیدم همش از استاد می پرسیدم...
بعدشم به دوستم گفته بود جوابت که از روی این دوستت نوشتی(یعنی من) اشتباهه...در حالی که استاد بهم گفت درست نوشتی و خودمم مطمعنم!!!!!!!!!!
لاشی نکبت معلوم نبود با من چه پدر کشتگی داشت...
عوضییییییییییییییییی....