امروز یه روز خوب:)
امروز یه روز خوب:)
صبح زود دیدمش:)
از ذوقم نیشم باز شده بودو بسته نمی شد به زور نیشمو بستم تا تونستم از جلوش رد بشم...
قلبم داشت وایمیستاد وقتی از بقلش رد شدم...
تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش:)))
واااای ذوق مرگ شده بودم اون موقع...
همین که ماشینو کرد طرف منو شروع کرد مثه همیشه اروم اروم بره وقتی رد شد انگاری تمام انرژیم تموم شد و پاهام ضعف کرده بود حس می کردم می خوام بخورم زمین...
دست خودم نیس نمی گم عاشقشم ولی یه حس قشنگی بهش دارم...
یه حسی که متفاوت از همهی حساست...
حس می کنم اونم حسش مثه حس منه...
بخدا حسش مثه حس منه ولی...
چقدر بده که دخترا نمی تونن برن خواستگاری:(
من دست خودم نیس تنها کسیه که اینقدر بهش کشش دارم...
اونم منی که اصلا نگا هم نمی کردم به پسرا و محل نمیدادم البته هنوزم نگا نمی کنم حتی به اون ...
شاید اگه می تونستم نگاش کنم می فهمید که منم یه حسایی بهش دارم ولی نمی تونم وقتی می بینمش اصلا نمی تونم نگاش کنم اینقدر سرمو پایین می گرم که فقط پاهامو می بینم...
ولی امروز خیلی حالو هوام خنده دار بود:)
با نرگس که در این باره حرف زده بودم وقتی امروز باز براش گفتم بهم گفت فاطمه خوشحالم که دوست داشتنت اینقدر پاکه که حتی نمی تونی به پسره نگا کنی به عنوان نخ دادن بهش...
نرگس می گفت خیلی ناراحتم که نمی تونم کاری بکنم برات ولی اینو بدون اگه قسمت هم باشین خدا کاری می کنه که بهم برسین...
دیدم راست می گه حتی اگه واقعا عاشقش باشم ولی اگه قسمتم نباشه بهش نمیرسم پس بهتره کاری نکنم تا ببینم قسمت چیه...اصلا اگه بخوام کاریم بکنم نمی تونم چون اهلش نیستم...اصلا می بینمش دستو پامو گم می کنم و ذوق مرگ می شم در حد مرگ...
ای خدا یعنی می شه!؟